داستان پسر، بز و پادشاه
معرفی کتاب
پادشاه زورگو شنیده بود که شربت طلا عمر را ده برابر میکند. برای همین دستور داد برایش طلا بیاورند؛ اما مردم فقیرتر از آن بودند که طلا داشته باشند. پادشاه به مردم سه روز مهلت داد و گفت که اگر طلا نیاورند، آب را به روی شهر میبندد. مردم در خانههایشان پنهان شده و ناامید بودند تا اینکه پسرکی با بزغالهای در بغل، به قصر رفت و گفت طلا آورده است! اما از کجا و چگونه؟
ایستگاه درختی
معرفی کتاب
شهر ایستگاهی داشت پُر از درخت، درختانی پُر از شاخه و شاخههایی پر از کلاغ. روزی شهرداری یکی از درختها را قطع کرد و به جای آن تابلو نصب کرد. روز بعد، شرکت آب درخت دیگری را بُرید و... .ایستگاه که خیلی عصبانی شده بود، با بقیه درختها و کلاغها قهر کردند و از آنجا رفتند؛ اما ایستگاه کجا میتوانست برود؟
ننه دودو و گوساله افندو
معرفی کتاب
داستان این کتاب درباره زنی به نام «ننه دودو» است که گوسالهای به نام «افندو» دارد. او هرروز گوسالهاش را بر پشتش میگذارد و به کوه میبرد تا علف بخورد و روزی به او شیر بدهد. افرادی که در این مسیر، ننه دودو را میبینند، به او میخندند که تا آن زمان که این گوساله بتواند شیر بدهد، روزگار درازی مانده است؛ اما ننه دودو بدون توجه به آنها هرروز این کار را انجام میدهد تا اینکه... .
عموزنجیرباف
معرفی کتاب
خورشیدخانم به مهمانی دعوت شده بود و دلش میخواست یک زنجیر داشته باشد. او از خانمبزی خواست تا زنجیرش را به او قرض بدهد. بزی قبول کرد؛ اما زنجیرش اندازه خورشیدخانم نبود. خورشیدخانم از گاو خواست تا زنجیرش را به او بدهد؛ اما زنجیر او هم برای خورشید کوتاه بود. گاو، خورشیدخانم را نزد عموزنجیرباف فرستاد و گفت او حتماً برایت یک زنجیر درست و حسابی میبافد. خورشید به خانه عموزنجیرباف رفت و... .
هُلف
معرفی کتاب
در باغ وحش، روبهروی قفس زرافهها، دکه بستنیفروشی بود. بچهها بستنی میخریدند؛ ولی وقتی میخواستند رد شوند، زرافهکوچولو، گردن بلندش را از بالای نردهها خم میکرد و بستنی آنها را «هُلف» میخورد! مدیر باغ وحش، نردهها را بلندتر کرد. بعد نردهها را به هم نزدیک کرد؛ حتی دستور داد جلوی قفس، خط زرد بکشند و تابلوی هشدار بگذارند؛ اما هیچکدام از این کارها فایدهای نداشت. سرانجام... .
قصه تازه لاکپشتها و مرغابیها
معرفی کتاب
لاکپشتها میخواستند به برکه پُرآب و بزرگ بروند و مرغابیها قبول کرده بودند که آنها را ببرند. هر مرغابی یک تکه چوب برداشت و با یک لاکپشت به پرواز درآمد! آن روز آسمان شهر پر از مرغابی و لاکپشت شد و همه مردم با تعجب به آنها نگاه میکردند تا اینکه پیرزنی به طرف آسمان فریاد زد: «آهای لاکپشتها معلوم است که قصه پدرِ پدربزرگتان را نشنیدهاید». ناگهان... .
النگوی شیشهای
معرفی کتاب
این داستان درباره پسری بیست و چندساله به نام «سیاوش» است که نتوانسته وارد دانشگاه شود. او نزد داییاش، «بهنام» که بنگاه ماشین دارد، کار میکند. داییای که از هرموقعیتی برای پول درآوردن استفاده میکند. حالا داییبهنام برای سیاوش نقشهای کشیده است. طبق این نقشه آنها میتوانند پول خوبی به جیب بزنند. سیاوش با اینکه راضی نیست؛ اما با داییاش همراه میشود... .
قنات رستمآباد
معرفی کتاب
صدای بیموقع اذان بلند شد. هروقت اتفاقی رخ میداد، اذان میگفتند تا توجه مردم جلب شود. مادر، «منیژه» را صدا کرد. منیژه فکر کرد مادر دوباره عقرب یا رتیل دیده؛ اما وقتی منیژه وارد حیاط شد، مادر را دید که به آسمان نگاه میکرد. حالا منیژه هم صدای اذان را میشنید. مادر از او خواست به سمت مسجد بدود و خبر بگیرد. وقتی منیژه به مسجد رسید، مردم را دید که جمع شده بودند و... . منیژه مثل فشنگ در رفت؛ اما نه به سمت خانه، سمت خروجی ده!
اسمش هامون بود
معرفی کتاب
اگر به یک گربه غذا بدهید، او دوباره به سراغتان میآید و آمدنش، پیشنهاد دوستی به شماست. این داستان از زبان یک گربۀ خیابانی روایت میشود. او دوستی به نام «هامون» دارد که از صبح تا شب در خیابانها پرسه میزند و فال و بادکنک و ... میفروشد؛ اما موضوع جالبتر از دوستی آنهاست؛ گربه و هامون زبان همدیگر را میفهمند و خیلی زود به رفیقهایی تبدیل میشوند که از رازهای هم باخبرند!