عموزنجیرباف
معرفی کتاب
خورشیدخانم به مهمانی دعوت شده بود و دلش میخواست یک زنجیر داشته باشد. او از خانمبزی خواست تا زنجیرش را به او قرض بدهد. بزی قبول کرد؛ اما زنجیرش اندازه خورشیدخانم نبود. خورشیدخانم از گاو خواست تا زنجیرش را به او بدهد؛ اما زنجیر او هم برای خورشید کوتاه بود. گاو، خورشیدخانم را نزد عموزنجیرباف فرستاد و گفت او حتماً برایت یک زنجیر درست و حسابی میبافد. خورشید به خانه عموزنجیرباف رفت و... .
هُلف
معرفی کتاب
در باغ وحش، روبهروی قفس زرافهها، دکه بستنیفروشی بود. بچهها بستنی میخریدند؛ ولی وقتی میخواستند رد شوند، زرافهکوچولو، گردن بلندش را از بالای نردهها خم میکرد و بستنی آنها را «هُلف» میخورد! مدیر باغ وحش، نردهها را بلندتر کرد. بعد نردهها را به هم نزدیک کرد؛ حتی دستور داد جلوی قفس، خط زرد بکشند و تابلوی هشدار بگذارند؛ اما هیچکدام از این کارها فایدهای نداشت. سرانجام... .
قصه تازه لاکپشتها و مرغابیها
معرفی کتاب
لاکپشتها میخواستند به برکه پُرآب و بزرگ بروند و مرغابیها قبول کرده بودند که آنها را ببرند. هر مرغابی یک تکه چوب برداشت و با یک لاکپشت به پرواز درآمد! آن روز آسمان شهر پر از مرغابی و لاکپشت شد و همه مردم با تعجب به آنها نگاه میکردند تا اینکه پیرزنی به طرف آسمان فریاد زد: «آهای لاکپشتها معلوم است که قصه پدرِ پدربزرگتان را نشنیدهاید». ناگهان... .
النگوی شیشهای
معرفی کتاب
این داستان درباره پسری بیست و چندساله به نام «سیاوش» است که نتوانسته وارد دانشگاه شود. او نزد داییاش، «بهنام» که بنگاه ماشین دارد، کار میکند. داییای که از هرموقعیتی برای پول درآوردن استفاده میکند. حالا داییبهنام برای سیاوش نقشهای کشیده است. طبق این نقشه آنها میتوانند پول خوبی به جیب بزنند. سیاوش با اینکه راضی نیست؛ اما با داییاش همراه میشود... .
قنات رستمآباد
معرفی کتاب
صدای بیموقع اذان بلند شد. هروقت اتفاقی رخ میداد، اذان میگفتند تا توجه مردم جلب شود. مادر، «منیژه» را صدا کرد. منیژه فکر کرد مادر دوباره عقرب یا رتیل دیده؛ اما وقتی منیژه وارد حیاط شد، مادر را دید که به آسمان نگاه میکرد. حالا منیژه هم صدای اذان را میشنید. مادر از او خواست به سمت مسجد بدود و خبر بگیرد. وقتی منیژه به مسجد رسید، مردم را دید که جمع شده بودند و... . منیژه مثل فشنگ در رفت؛ اما نه به سمت خانه، سمت خروجی ده!
اسمش هامون بود
معرفی کتاب
اگر به یک گربه غذا بدهید، او دوباره به سراغتان میآید و آمدنش، پیشنهاد دوستی به شماست. این داستان از زبان یک گربۀ خیابانی روایت میشود. او دوستی به نام «هامون» دارد که از صبح تا شب در خیابانها پرسه میزند و فال و بادکنک و ... میفروشد؛ اما موضوع جالبتر از دوستی آنهاست؛ گربه و هامون زبان همدیگر را میفهمند و خیلی زود به رفیقهایی تبدیل میشوند که از رازهای هم باخبرند!
شوپه رد سرخ خون روی برف
معرفی کتاب
«روجا»، رَدِ خون را روی برگهای کفِ جنگل دنبال کرد. خون هنوز تازه بود و او نمیتوانست بیتفاوت باشد. اگر یکی از بچههای روستا زخمی شده باشد، چه؟ روجا ردِ خون را گرفت و به چیزی رسید که اصلاً فکرش را هم نکرده بود. تولهپلنگی زخمی، از درد به خودش میپیچید. تولهپلنگ خیلی کوچک بود و روجا نمیدانست چهکار باید بکند. اطرافش را نگاه کرد. انگار حتی پرنده هم در جنگل پر نمیزد.
کافه خورشید
معرفی کتاب
پدربزرگها و مادربزرگها تاریخ پرفراز و نشیبی را پشت سر گذاشتهاند. آنها انقلاب و جنگ را با چشمهای خودشان دیدهاند و اگر پای صحبتشان بنشینی، حرفهای زیادی برای گفتن دارند. نوۀ «مامانپریا»، میخواست یک داستان بلند بنویسد، تکلیف کلاس داستاننویسی بود. مامانپریا، زن خوشبرورویی بود و البته کمی مرموز. چیز زیادی از زندگیاش نمیدانست و کلی سوال در ذهنش داشت. برای همین او را انتخاب کرد تا دربارهاش بنویسد.
معمای غوک سرخ
معرفی کتاب
«داروک»، قورباغۀ درختی برکۀ فانوس، همیشه اخمو بود، انگار با همۀ دنیا قهر است. او هیچ دوستی نداشت، به جز «سمنی»، سمندری سبز با چشمهای درشت. سمنی سعی میکرد به داروک کمک کند تا حالش بهتر شود؛ اما داروک با تروشرویی او را از خود دور میکرد تا اینکه روزی سمنی به داروک گفت فقط یک نفر میتواند به او کمک کند و او کسی نیست جز ماه!