Skip to main content

رد انگشت‌هاى اصلی

معرفی کتاب
داستان این کتاب درباره پسر نوجوانی به‌نام «اباذر» است. قهرمانی که در میانه بلا تنهاست؛ بلایی نه از جنس کَل‌کَل‌های نوجوانی، بلکه خطرهایی که می‌تواند تا گرفتن جان او پیش رود. اباذر گیر افتاده در دستان دو همکلاسی قلدر که سرش را از شکاف برج «کهنه قالا» آویزان کرده‌اند. وقتی اباذر آسمان بالای سرِ قلعه تاریخی در «مشکین‌شهر» را می‌بیند، ترس تمام وجودش را دربرمی‌گیرد. همکلاسی‌هایش می‌خواهند او دست از سرِ دختری به نام «گل‌آرا» بردارد و عشق او را فراموش کند.

پدربزرگم!: روایتی داستانی از زندانیان سیاسی

معرفی کتاب
قهرمان داستان دختری نوجوان است که مادرش در بیمارستان بستری است. او به دنبال دفترچه بیمه مادرش، دفتر خاطرات مادربزرگش را پیدا می‌کند. دفتر شامل یادداشت‌های روزانه‌ای است که خیلی ساده و صمیمی نوشته شده است. نویسنده، یعنی مادربزرگ، عاشق مردی به نام «حمید» بوده است! اما قهرمان داستان مطمئن است که اسم پدربزرگش حمید نبوده! او با خواندن این یادداشت‌ها وارد مسائل سیاسی قبل از انقلاب می‌شود و... .

جایی آن طرف پرچین

معرفی کتاب
داستان این کتاب درباره دهه پنجاه و پیش از انقلاب است. «بیتا» که ده سال دارد، همراه مادر و برادرش، «بهرام» که یک سال از او بزرگ‌تر است، با دایی و همسر او در شهرکی که متعلق به ارتش است، زندگی می‌کنند. دایی بیتا افسر ارتش است و در پادگان آن منطقه خدمت می‌کند. آن‌ها گماشته‌ای به نام عطا دارند. بچه‌ها با عطا ارتباط خوبی دارند. بهرام و بیتا همسن و هم‌کلاس «ستاره» و «شهاب»، بچه‌های سرهنگ «گشتاسی» هستند. شهاب به پشتوانه پدرش که مافوق بقیه افسران منطقه است، هر کار بخواهد می‌کند و... .

عکاس‌باشی

معرفی کتاب
این کتاب جلد چهارم از مجموعه‌ «قصه‌های جوروجوار» است که حاوی پانزده داستان‌ کوتاه از پانزده نویسنده، با موضوعات مختلف است. داستان «عکاس‌باشی»، درباره پسر نوجوانی است که قرار است عکاس به خانه‌شان بیاید و از پدربزرگش عکس بگیرد. عکاس می‌آید؛ اما فلاش دوربین را فراموش کرده است. قهرمان داستان که قرار است او هم در عکس، کنار پدربزرگش باشد، برای تهیه فلاش به خانه... .

جوجه عمه ربابه

معرفی کتاب
این کتاب مجموعه‌ای از پانزده داستان کوتاه است که به قلم نویسندگان مختلفی به رشته تحریر درآمده است. داستان «جوجه عمه ربابه»، سومین داستان این کتاب، از جوجه‌هایی سخن می‌گوید که عمه مادر به خانه می‌آورد. او برای عیددیدنی آمده و چون جوجه‌ها را نمی‌توانسته تنها بگذارد، همراهش آورده است؛ اما جوجه‌ها باعث می‌شوند تا قهرمان داستان به دردسر بیفتد و مرتب گوشش پیچانده شود!

باور کنید من مرغ ماهی‌خوار نیستم!

معرفی کتاب
این کتاب بازآفرینی قصه مرغ ماهی‌خوار و خرچنگ، از «کلیله و دمنه» است. مرغ غم‌خورک برای ماهی‌ها اصل داستان را تعریف می‌کند. او می‌گوید خرچنگ دروغ گفته تا آن‌ها را فریب دهد و او را بدنام کند و چون امسال هم خشکسالی بدی در راه است، پس بهتر است تا خرچنگ بی‌رحم نیامده، مرغ غم‌خورک با ماهی‌ها به برکه‌ای پرآب و زلال سفر کنند... .

عروسکم گم شده

معرفی کتاب
دختر‌بچه‌ای در پارک، یک ‌لنگه جوراب سفید عروسکی پیدا می‌کند و در ذهن خود برای آن، داستان می‌سازد. در داستان او، دختری که با مادرش به پارک رفته است، عروسکی پیدا می‌کند. مادر دنبال صاحب عروسک می‌گردد؛ اما نشانی پیدا نمی‌کند. مادر روی چند تکه کاغذ می‌نویسد که عروسکی پیدا شده و شماره تلفن خانه را هم زیر آن می‌نویسد... . دخترک دلش نمی‌خواهد صاحب عروسک پیدا شود. برای همین... .

من چرا این جوری هستم؟

معرفی کتاب
دخترکوچولو همیشه با دوست خیالی‌اش که غولی با موهای وزوزی است، حرف می‌زند؛ اما مادر از او می‌خواهد که دیگر این کار را نکند؛ چون بزرگ شده و قرار است امسال به مدرسه برود. روزی مادر او را نزد خانم‌دکتر می‌برد. دخترکوچولو خیلی می‌ترسد؛ اما این دکتر با همه دکترها فرق می‌کند! وقتی دخترک از غولش حرف می‌زند، خانم‌دکتر او را مسخره نمی‌‎کند، اخم هم نمی‌کند. او از دخترک می‌خواهد... .

من و غولم و بچه گربه‌ام

معرفی کتاب
«بی‌تا» را فرفری صدا می‌کنند؛ چون موهایش خیلی فر دارد. او یک غول هم دارد که از توی کتاب پیدایش کرده است! در این داستان، قرار است فرفری با پدرومادر و خواهر و برادرش به سفر برود و البته غولش را هم با خودش می‌برد! فقط باید فکری به حال بچه‌گربه‌اش بکند؛ چون پدرومادر اجازه نمی‌دهند او را با خودش ببرد.

مورچه‌ها و عروسی بلور‌خانوم

معرفی کتاب
«بلورخانم» از وقتی خیلی کوچک بود، با مورچه‌ها دوست شده بود. با آن‌ها بازی کرده بود، دردِ دل کرده بود و وقتی دانشگاه قبول شد، برایشان شیرینی برده بود و حالا برای عروسی‌اش همه مورچه‌ها را با هم دعوت کرده بود. مورچه‌ها خیلی فکر کردند که برای بلور چه هدیه‌ای ببرند تا بالاخره تصمیم گرفتند یک برگ زرد را که مثل طلا می‌درخشید برای او ببرند. مورچه‌ها رسیدند پشت در و منتظر شدند تا یک نفر در را باز کند؛ اما تا کی باید صبر می‌کردند؟ اگر کسی در را باز نمی‌کرد، چطور باید وارد می‌شدند؟