Skip to main content

دیو آب‌خوار

معرفی کتاب
«اپوش»، دیو آب‌خوار و خانواده‎اش عاشق خوردن آب هستند. اپوش می‎خواهد وقتی بزرگ شد، مثل پدرش یک غول خشک‌سالی حسابی شود و همیشه برای بهتر شدن تلاش می‎کند. اپوش با گُلی دوست می‎شود و برای آب دادن به دوستش همه‎جا را زیر پا می‏‌گذارد؛ اما حتی یک قطره آب هم پیدا نمی‏‌کند! او حتی به رودخانه‌ و قنات هم سر می‎زند. چه اتفاقی برای گل اپوش می‌ا‎فتد و چه بر سرش می‎آید؟

خرچنگ بلندپرواز

معرفی کتاب
خرچنگ کنار برکه‌، روی سنگی نشسته بود و فکر می‏‌کرد بهترین موجود دنیاست! وزغ که حواسش به خرچنگ بود، گفت: «اگر جای عقاب یا لک‌لک بودی، چه می‎کردی!» و با این حرف وزغ، خرچنگ به فکر پرواز ‏افتاد؛ اما چطور باید این کار را می‏‌کرد! روزی مرغ ماهی‎خواری را دید که در آب شیرجه ‎زد و ماهی گرفت ودوباره به آسمان رفت. خرچنگ با دیدن این صحنه فکری به ذهنش رسید!

نی‌نی وولکی تو بچه‌ای خوب و تکی

معرفی کتاب
مجموعه‌سه جلدی ترانه‌های نی‌نی وولکی سروده‌ی ناصر کشاورز است. «نی‌نی‌ وولکی تو بچه‌ای خوب و تکی!» داستان‌های پسر کوچولویی به نام نی‌نی وولکی است. او به همه جا سرک می‌کشد و آرام و قرار ندارد. در این کتاب شعرهای چتر نی‌نی، برف‌های سردتر، گل زرد و... را می‌خوانیم. تصاویر شاد و خیال‌انگیز این مجموعه اثر علی خدایی است.

راکت داستان می‌نویسد

معرفی کتاب
سگِ کوچولو، «راکت»، عاشق کتاب است. او همیشه یا خودش کتاب می‏‌خواند یا معلمش، پرنده طلایی، برایش کتاب می‏‌خواند. راکت حتی بوی کتاب‌ها را هم دوست دارد! او دنبال کلمه‌های جدید است و هرروز چندتایی پیدا می‎کند. پرنده طلایی کلمه‌ها را از درخت آویزان می‌کند تا اینکه درخت پر از کلمه می‏‌شود و روزی راکت تصمیم می‌گیرد با آن کلمه‎ها داستانی بنویسد؛ اما درباره چه بنویسد و موضوع داستانش چه باشد؟

من این قدم تو اون قدی

معرفی کتاب
پدربزرگ «لُپ‌گلی» به او یک جفت جوراب منگوله‌دار، عیدی داده است و لپ‌گلی خیلی خوش‌حال است. وقتی بهار از راه می‎رسد، بزرگ‌ترها به کوچک‌ترها عیدی می‎دهند. حالا پیشی هم از لُپ‌گلی عیدی می‎خواهد! چون کوچک‌تر از اوست! لپ‌گلی یکی از بندهای منگوله‌دار را به دور گردن پیشی می‌بندد و پیشی هم خوش‌حال می‎شود. گنجشک از پیشی می‎پرسد که چرا این‌قدر خوش‌حال است و... . گنجشک هم از پیشی عیدی می‌‏گیرد و به لانه‌اش می‌رود؛ اما حالا جیرجیرک عیدی می‎خواهد!

حسنی و جارو جارجاری

معرفی کتاب
«حسنی» می‌رود که پیاز بخرد؛ چون خانم‌جان قرار است برای ظهر کوفته‎قلقلی درست کند. هوا خیلی خوب است و حسنی فکر می‎کند تا ظهر کلی وقت دارد. پس بهتر است از کوچه باغی برود. کوچه باغی پُر از درخت‎های آلوچه است. وقتی حسنی سرگرم خوردن آلوچه است، صدایی می‏‌شنود! صدا از جارویی است که خودبه‌خود کوچه را جارو می‎کند! جارو می‌‏گوید صاحبش از آنجا رفته و او را با خودش نبرده است؛ چون کهنه شده است. جارو دنبال صاحبی می‎گردد و... .

حسنی و شبح خوابالو

معرفی کتاب
این‌بار هم «حسنی» به زور از خواب بیدار می‌شود تا برود از باغ سبزی بیاورد. حسنی در راه تصمیم می‌گیرد که دور بزند و از کوچه قدیمی برود تا راهش نزدیک‎تر شود. در کوچه قدیمی پرنده پر نمی‌‏زند، حسنی کمی می‌ترسد، قلبش تند می‌‏زد و دستانش عرق می‌کند. حسنی برای اینکه کمتر بترسد، آواز می‌خواند؛ اما ناگهان صدایی می‌شنود! او شبح خوابالو را بیدار کرده است. حسنی می‎خواهد فرار کند؛ اما نمی‌‏تواند، پاهایش به زمین چسبیده است... .

حسنی و غول گردن‌دراز

معرفی کتاب
خانم‌جان و باباجان به عیادت عمه‎کلوچه رفتند و «حسنی» هم به حیاط رفت تا باغچه و گل‎ها را آب بدهد. او شلنگ آب را باز کرد و شروع کرد به آواز خواندن. ناگهان صدای وحشتناکی به گوشش رسید، زمین لرزید و هوا تاریک شد! حسنی از ترس، پشت درختی پنهان شد. غول بزرگی گردن درازش را داخل حیاط کرد و بو کشید. غول، بوی آدمیزاد به دماغش رسیده بود. غول گفت که چشمش درست نمی‎بیند و از آدمیزاد خواست که بیرون بیاید و قول داد که او را نخورد. حسنی از پشت درخت بیرون آمد؛ ولی غول به قولش عمل نکرد و می‌‏خواست او را بخورد که حسنی فکری به ذهنش رسید.

حسنی و عمه کلوچه

معرفی کتاب
«حسنی» خواب بود و خواب قشنگی هم می‎دید که خانم‌جان بیدارش کرد و از او خواست نزد عمه‌کلوچه برود و کلوچه بگیرد؛ چون آن روز، روز کلوچه‌پزان بود. حسنی با سبدی بزرگ و با خوش‌حالی راه افتاد. در راه، خاله‌خرمالو را دید و ماجرا را تعریف کرد. خاله‌خرمالو هم می‏‌خواست به آنجا برود، پس با هم همراه شدند. خاله‌خرمالو و عمه‌کلوچه همدیگر را دوست داشتند؛ اما با هم بد بودند! وقتی به خانه عمه‌کلوچه رسیدند... .

حسنی و پسر عدسی

معرفی کتاب
«حسنی» هرروز تا ظهر می‎خوابید و هر روز چاق و چله‎تر می‎شد. روزی خانم‌جان او را از خواب بیدار کرد تا برود عدس بخرد؛ چون می‌‏خواست عدس‌پلو درست کند. حسنی یک کیلو عدس خرید؛ اما در راه بازگشت به خانه احساس کرد کیسه تکان می‌‏خورد! حسنی آهسته درِ کیسه را باز کرد که ناگهان عدس کوچولویی از کیسه بیرون پرید و... . پسر عدسی از حسنی خواست که آن‌ها را به مزرعه عدس ببرد. پسر عدسی، قهرمان عدس‌ها در مزرعه عدس‌ها چه‌کار دارد؟ و چه می‎خواهد؟