Skip to main content

دوستان مهربان

معرفی کتاب
سنجاب‌کوچولو و خرگوش می‏‌خواستند به مدرسه بروند و برای این کار باید از جوی آب رد می‎شدند؛ اما به علت باران شب گذشته، آب آن‌قدر بالا آمده بود که آن‌ها نمی‏‌توانستند از آن عبور کنند. خرگوش و سنجاب تصمیم گرفتند پُل بسازند؛ اما تنهایی از پس این کار برنمی‌‏آمدند. بچه‌راسوها هم فقط آن‎ها را مسخره می‌کردند تا اینکه سگ آبی مهربان و دوستش به کمک آن‎ها آمدند و خیلی زود پُل محکم و زیبایی ساخته شد. روز بعد در مدرسه... .

خاطرات رفیق جینگ بچه چلمن

معرفی کتاب
قهرمان داستان، «راولی جفرسون»، می‌خواهد مانند بهترین و نزدیک‌ترین دوستش، «گِرِگ»، خاطراتش را بنویسد؛ اما تصمیم می‌گیرد زندگی‌نامه گِرِگ را بنویسد! راولی از جشن تولدی می‌نویسد که با گرگ دعوت شده بودند، از به هم زدن آرامش یک قبر باستانی، از وقتی که گرگ سربه‌سرش می‌گذارد، از جایزه ویژه‌ای که گرگ برایش می‌فرستد و کلی مطالب دیگر که خواندنش خالی از لطف نیست.

منطقه آبی

معرفی کتاب
داستان سه‌گانه این کتاب درباره عشق به حیوانات و تلاش برای برپا کردن جهانی پر از صلح و امید است و ماجراهای آن در سرزمینی رخ می‌‏دهد که تمام حیوانات به دلیل فعالیت‌های انسان‌ها یکی‌یکی نابود می‌شوند. «کستر» نوجوانی دوازده‌ساله است که آخرین نسل حیوانات، یعنی آخرین بازمانده‌ها را نجات داده و شهر خود را از ویرانی کامل رهانیده است. در این جلد تنها وال آبی که از دام انسان‌ها نجات پیدا کرده است، خبرهایی از اقیانوس آورده است و... .

کلاغی که روی منقارش ایستاد

معرفی کتاب
بچه‌کلاغی با مادرش روی درخت گردویی زندگی می‌‏کرد. آنجا کلاغ‎های زیادی لانه داشتند. مادرِ کلاغ مجبور بود برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون برود و بچه کلاغ تنها بود. او از صبح تا شب بازی می‌کرد تا اینکه توانست روی منقارش بایستد. بچه‌کلاغ‌ها هم سعی می‏‌کردند این کار را انجام دهند؛ اما ممکن بود لانه‌ها را چپه کنند. پدر و مادرها به مادر بچه‌کلاغ شکایت کردند و... . روزی بچه‎کلاغ داستان طاووس را شنید که دُمش را مانند چتر باز می‌کرد و... . بچه‎کلاغ می‏‌خواست به دیدن طاووس برود و علت باز کردن دُمش را بپرسد و... .

اسماعیل و غم‌هایش

معرفی کتاب
«اسماعیل» با همسر و فرزندانش در دهکده کوچکی زندگی می‏‌کرد. او یک الاغ و یک خروس و یک سگ داشت. با الاغ بارها را این‌طرف و آن‌طرف می‌برد، خروسش هر روز صبح آن‌هارا از خواب بیدار می‏‌کرد و سگ باوفا نگهبان خانه‌شان بود. در مدتی کوتاه هر سه حیوان اسماعیل مردند. گرگ به الاغ حمله کرده بود. خروس را روباه خورد و سگ را هم مار نیش زد. اسماعیل در تمام این مدت آرامشش را حفظ کرد و می‎گفت حتماً حکمتی در این اتفاقات هست. تا اینکه شبی، دزدها خانه همسایه‌ها را غارت کردند و... .

بچه‌های تابستان

معرفی کتاب
این کتاب حاوی پنج داستان کوتاه است. زیر هر داستان، با توجه به مفهوم آن، حدیثی آورده شده است. احادیث از امام علی (ع) و امام صادق (ع) است و درباره آموختن علم، شاد کردن مردم، ارزش آب و آموزش علم به دیگران. داستان «بچه‎های تابستان» درباره پسربچه‌هایی است که با هم قرار می‏‌گذارند تا در تعطیلات تابستان هرکدام هر چیزی بلد هستند به بقیه یاد بدهند.

قول

معرفی کتاب
در شهر غم‌گرفته‌ای، نوجوانی سعی می‎کند کیف پیرزنی را بدزدد. پیرزن با تمام قدرتش کیفش را نگه می‎دارد و این کشمکش ادامه پیدا می‏‌کند تا اینکه پیرزن می‎گوید به یک شرط حاضر است کیفش را به او بدهد. نوجوان بدون هیچ فکری قبول می‎کند. پیرزن از او می‏‌خواهد که قول بدهد آن‌ها را بکارد! نوجوان نمی‌داند منظور پیرزن چیست؛ اما فوری می‎پذیرد، کیف را می‎گیرد و فرار می‏‌کند؛ اما وقتی درِ آن را باز می‏‌کند، حیرت‌زده می‎شود، کیف پُر از دانه است!

هر گیاه فرشته‌ای دارد

معرفی کتاب
کتاب حاضر حاوی پنج حدیث از پیامبر اکرم (ص)، حضرت علی (ع) و امام صادق (ع) است و درباره هریک از احادیث داستان کوتاهی ارائه شده است. این حدیث‌ها درباره بوی خوش، احترام به معلم، زراعت، مراقبت از گیاهان و آلوده‏ نکردن آب‌هاست. رسول خدا می‌فرمایند: «هیچ گیاهی نمی‌روید، مگر اینکه تا زمان بار دادن و چیدن میوه‌ه‏ایش، فرشته‌ای از آن مراقبت می‏‌کند.»

پسر، درخت، پرنده

معرفی کتاب
این کتاب حاوی آیه‌ای از قرآن کریم درباره آفرینش زمین و رفتار انسان‌هاست. همچنین حدیثی از پیامبر اکرم (ص)، درباره تیراندازی و سوارکاری آمده است و سه حدیث از حضرت علی (ع)، امام صادق (ع) و امام سجاد (ع)، درباره ترس، درختکاری و باران. در سوره کهف، آیه هفت آمده است: «ما زمین را به زیبایی آراستیم تا شما را امتحان کنیم و ببینیم کدامتان درست رفتار می‏‌کنید.»

هوشی و کشف آتش

معرفی کتاب
«هوشی» دختر زرنگی بود که در زمان‎های خیلی‌خیلی دور زندگی می‌کرد. غار خانه آن‌ها بود، ، میوه‎ها، برگ درختان، گوشت خامِ شکار، غذایشان و پوست حیوانات لباسشان. آن سال، فصل زمستان، هوا بسیار سرد شد و برف زیادی بارید. پدر و مادر برای پیدا کردن غذا بیرون رفتند و هوشی با بردار کوچکش تنها ماند. هوشی سعی کرد برادرش را گرم نگه دارد؛ اما نیمه‌های شب اتفاقی افتاد که باعث شد هوشی آتش و فواید آن را کشف کند!