باغبان خاک دیگری
معرفی کتاب
بچهها در گلدانهایشان دانه کاشتهاند و منتظر جوانه زدن دانهها هستند. آنها از خورشید میخواهند که پایین بیاید و به گلدانها بتابد تا دانهها زودتر جوانه بزنند. خورشید میآید و برایشان توضیح میدهد که اگر نزدیک گلدانها شود، چه اتفاقی رخ میدهد. بچهها از باران میخواهند هرچه بیشتر ببارد تا دانهها زودتر جوانه بزنند؛ باران میبارد؛ اما برای بچهها توضیح میدهد که اگر زیاد ببارد، چه اتفاقی میافتد. باران و خورشید میگویند مشکل بچهها با تابش زیاد و باران زیاد حل نمیشود. بچهها... . پس مشکل از کجاست؟ و دانهها کی جوانه میزنند؟
مرغک مینای من
معرفی کتاب
«سینا» دلش میخواهد مرغ مینا داشته باشد. وقتی پدر از این موضوع باخبر میشود، او را نزد دوستش که جانباز است میبرد. عمو«سردار» مرغ مینایی دارد که میخواهد آن را به سینا بدهد؛ اما مرغ مینا هیچ حرفی نمیزند. عموسردار به سینا تأکید میکند که به مینا حرفهای مهم یاد بدهد و سینا نمیداند حرفهای مهم یعنی چه؟ سینا از همه درباره حرفهای مهم میپرسد و هرکس جوابی میدهد. سینا سعی میکند به مینا حرف زدن را یاد بدهد؛ اما مینا اصلاً حرف نمیزند. درنهایت سینا و پدرش تصمیم میگیرند مینا را نزد عموسردار برگردانند و... .
گنجشکهای برفی!
معرفی کتاب
«دانا» در باغ بزرگی ایستاده و شکوفههای سفید برف همهجا را سفید کرده است. گنجشکها روی شاخههای درخت بزرگی نشستهاند؛ اما کمکم برف تمام بدنشان را میپوشاند و چنددقیقه بعد، گنجشکهای یخزده از درخت پایین میافتند! دانا خواهر و برادرش را صدا میکند. آنها گنجشکها را جمع میکنند و به خانه میبرند و... . در ادامه مشخص میشود که دانا همه این اتفاقات را در خواب دیده است؛ اما برف همچنان میبارد و او نگران گنجشکهاست. او چه کاری میتواند انجام دهد؟
پادشاهی که کر شد
معرفی کتاب
پادشاهِ عادلی در سرزمین چین زندگی میکرد. او هرروز به میان مردم میرفت و شکایات آنها را گوش میداد و رسیدگی میکرد. روزی پادشاه بیمار شد، بیماری سختی که هیچ طبیبی نمیتواست آن را مداوا کند تا اینکه طبیبی به قصر آمد و گفت میتواند پادشاه را مداوا کند؛ اما با خوردن داروها پادشاه شنواییاش را از دست میدهد... . حال پادشاه خوب شد؛ اما او کَر شده بود! پادشاه غمگین بود که دیگر نمیتواند شکایتهای مردم را بشنود. وزیران پیشنهادهایی داشتند؛ اما هیچکدام نتیجهای نداشت تا اینکه فکری به ذهن پادشاه رسید.
پادشاه و فرشته مرگ
معرفی کتاب
پادشاه ستمگری که از مردم مالیاتهای سنگینی گرفته و خزانهاش را پر از طلا و جواهر کرده بود، تصمیم گرفت با شکوه و جلال بسیار به قصر خارج از شهر برود و مدتی استراحت کند؛ اما در میان راه، فرشته مرگ به صورت پیرمردِ درویشی جلوی او را گرفت. پادشاه ابتدا عصبانی شد و پیرمرد را تهدید کرد؛ اما وقتی پیرمرد به او گفت که کیست و مأموریتش چیست، زبان پادشاه بند آمد. فرشته مرگ قبل گرفتن جان پادشاه چیزی به او گفت!
اسماعیل و غمهایش
معرفی کتاب
«اسماعیل» با همسر و فرزندانش در دهکده کوچکی زندگی میکرد. او یک الاغ و یک خروس و یک سگ داشت. با الاغ بارها را اینطرف و آنطرف میبرد، خروسش هر روز صبح آنهارا از خواب بیدار میکرد و سگ باوفا نگهبان خانهشان بود. در مدتی کوتاه هر سه حیوان اسماعیل مردند. گرگ به الاغ حمله کرده بود. خروس را روباه خورد و سگ را هم مار نیش زد. اسماعیل در تمام این مدت آرامشش را حفظ کرد و میگفت حتماً حکمتی در این اتفاقات هست. تا اینکه شبی، دزدها خانه همسایهها را غارت کردند و... .
درخت مجسمه
معرفی کتاب
«حنیف» که مرد خداپرستی بود، متوجه شد در شهری به نام «هیران»، مردم درخت خشکی را میپرستند. او تصمیم گرفت به آنجا برود و درخت را قطع کند و با تبرش به راه افتاد. در میان راه، شیطان خود را به صورت پیرمردی درآورد، به حنیف نزدیک شد و از او خواست که به آن شهر نرود. حنیف نمیدانست آن پیرمرد کیست؛ اما میخواست آن کار را انجام دهد. آنها با هم گلاویز شدند و حنیف پیرمرد را به زمین زد. پیرمرد از او خواست... .
درویش ثروتمند
معرفی کتاب
«سعید» جوان زحمتکشی بود که از صبح تا شب در مزرعه پیرمردی کار میکرد و البته پول خوبی هم میگرفت؛ اما از زندگیاش راضی نبود و همیشه گِله و شکایت میکرد که چرا باید این همه کار کنم و چرا نباید مثل صاحبِ مزرعه پولدار باشم. دوستش سعی میکرد به او بفهماند که بدون زحمت و کار نمیتوان پولدار شد؛ ولی سعید خوشحال نبود تا اینکه روزی درویشی که از دوستان صاحبِ مزرعه بود، به دیدن او آمد. او شاهد تلاش و زحمت زیاد سعید بود و... .
چراغی که خاموش شد
معرفی کتاب
حاکم مرد خوبی بود. او سعی میکرد مردم از او راضی باشند. مالیاتها را کم کرده بود و شبها به مردم سرکشی و به وضع آنها رسیدگی میکرد. روزی یکی از دوستان قدیمی حاکم که تاجر بود، به دیدن او آمد. حاکم از دیدن او بسیار خوشحال شد، او را به اتاق مخصوص خودش برد و مشغول پذیرایی از او شد. هنگامیکه سخت سرگرم صحبت بودند، چراغ روی طاقچه خاموش شد و... .
جام جواهرنشان
معرفی کتاب
پادشاه قدرتمندی بر کشور پهناوری حکومت میکرد. روزی از کشور همسایه، جامِ جواهرنشانی برایش آوردند. جام بینظیر و بسیار زیبا بود و پادشاه خیلی زود به آن علاقهمند شد؛ اما وقتی نظر وزیرش را پرسید، متوجه شد که او مخالف نگه داشتن آن است. وزیر معتقد بود که ممکن است جام گم شود و دردسر زیادی درست کند یا بشکند و پادشاه را ناراحت کند؛ اما پادشاه مطمئن بود که میتواند به خوبی از آن نگهداری کند. او دستور داد جام را در جای بلندی بگارند و مراقبش باشند. روزی... .