توی کتاب گیر افتادم!
معرفی کتاب
وقتی نویسنده «هیلی» را وارد کتاب میکند، او حسابی هیجانزده میشود؛ اما انگار توی کتاب بودن، آنقدرها هم سرگرمکننده نیست. هیلی دوست دارد از کتاب بیرون بیاید. به همین علت، دوستانش میخواهند به او کمک کنند. «ریچل» تلاش میکند با ناخن او را از کتاب جدا کند. «جیکوب» کتاب را از دو طرف میکشد تا هیلی به بیرون پرتاب شود و... ؛ اما هیچکدام از این راهها فایدهای ندارد. پس هیلی چگونه میتواند از کتاب بیرون بیاید؟
جورابهای بوگندو
معرفی کتاب
«تونی» هر بار برای خرید جوراب با مادرش به فروشگاه میرود؛ اما این بار او با پدربزرگش به آن طرف رودخانه میرود و یک جفت جوراب، با سه رنگ سبز و قرمز و زرد میخرد. تونی آنقدر جورابهایش را دوست دارد که تصمیم میگیرد هیچوقت آنها را از پایش درنیاورد؛ اما پس از چند روز، جورابهای بینظیر او بو میگیرند و همه دوستانش و حتی حیوانات محل را ناراحت میکند. سرانجام دوستان تونی مجبور میشوند وارد عمل شوند و جورابهای او رابشویند.
پسر آفتاب
معرفی کتاب
«پِری» پسربچهای یازده ساله است که با مادرش «جسیکا» در زندان زندگی میکند. جسیکا تقریباً دوازده سال از پانزده سال محکومیتش را گذرانده است. او به خاطر پِری این سالها را به خوبی تحمل کرده است. «اِدگنده» که حتی قبل از پِری و مادرش آنجا بوده است، پِری را «پسر آفتاب» صدا میکند. آزادی مشروط جسیکا نزدیک است و او برای زندگی بیرون از زندان کلی نقشه کشیده است؛ اما اوضاع طبق نقشه پیش نمیرود. دادستان جدید شهر متوجه میشود که پسربچهای داخل زندان زندگی میکند و او را به خانه خودش میبرد. حالا پِری قصد دارد از ماجرایی که باعث زندانی شدن مادرش شده است، پرده بردارد.
کلاس رانندگی
معرفی کتاب
این کتاب جلد ششم از مجموعه کتابهای «نیکلا کوچولو» است. پدر «روفو»، دوست «نیکلا»، که پلیس است، به مدرسه میآید تا بچهها را با چگونگی پیشگیری از تصادفات جادهای آشنا کند و قوانین رانندگی را نیز به آنها آموزش دهد. بچهها به حیاط مدرسه میروند تا با دوچرخههای کوچکشان در آموزش شرکت کنند. حالا دیگر حتی آقای پلیس هم نمیتواند از پس این دار و دسته شلوغ برآید!
دارودسته دزدان دریایی
معرفی کتاب
آقای «بلدور»، همسایه «نیکلا»، به تازگی دوربین فیلمبرداری خریده است. او از نیکلا میخواهد که با کمک هم فیلمی درباره دزدان دریایی بسازند و به او میگوید دوستش را هم بیاورد؛ اما بعد از چند دقیقه، سر و کله هشت نفر از دوستان نیکلا پیدا میشود! در حالی که بچهها برای بازی کردن نقش اصلی جر و بحث میکنند، آقای بلدور میگوید خودش این نقش را به عهده میگیرد تا غائله تمام شود؛ ولی در همین موقع پدر نیکلا سر میرسد و... .
بچههای آتشپاره!
معرفی کتاب
در جلد چهارم از مجموعه کتابهای «نیکلا کوچولو»، پدر و مادر «نیکلا» و «آلسست»، دوست نیکلا، قرار است به رستوران بروند. نیکلا و آلسست خوشحال هستند؛ چون میتوانند با هم تنها در خانه بمانند؛ اما ناگهان پدر نیکلا آنها را غافلگیر کرده و پرستار «بریژیت» را معرفی میکند. او قرار است شب، کنار بچهها بماند.
غذاخوری مدرسه عالیه
معرفی کتاب
در این قسمت از مجموعه کتابهای «نیکلا کوچولو»، نیکلا دوست ندارد در سالن غذاخوری مدرسه، غذا بخورد. پدرش به او قول میدهد که اگر در مدرسه غذا بخورد، برایش هدیه بخرد. نیکلا با این امید، به سالن غذاخوری مدرسه میرود و از خوردن غذا بسیار لذت میبرد و آنقدر به او خوش میگذرد که دیگر دوست ندارد برای ناهار به خانه بازگردد.
حمله به قلعه
معرفی کتاب
در جلد دوم از مجموعه کتابهای «نیکلا کوچولو»، مادر نیکلا از همسرش میخواهد تا مبلهای راحتی ساحلی را به حیاط ببرد؛ اما پدر نیکلا با شرایطی روبهرو میشود که نمیتواند درخواست همسرش را به خوبی انجام دهد. نیکلا و دوستانش میخواهند شوالیهبازی کنند، برای همین نیکلا از پدرش میخواهد که در ساخت قلعه به آنها کمک کند؛ اما پدر باید اول خواسته مادر را انجام دهد.
پیش به سوی گروه موزیک!
معرفی کتاب
در جلد نخست از مجموعه داستانی «نیکلاکوچولو»، «نیکلا» و دوستانش تصمیم میگیرند با سازهایشان یک گروه موزیک راهاندازی کنند؛ اما جالب آنجاست که هیچکدام از آنها نمیتوانند ساز بنوازند. آنها نام گروهشان را «رفقا» میگذارند و میخواهند کنسرتی اجرا کنند؛ ولی چگونه میتوانند چنین کاری را انجام دهند؟
باغچه امیلیا الیکات
معرفی کتاب
«امیلیا الیکات» و گربهاش «مُسی»، در خانه شماره ۵۶ زندگی میکنند. امیلیا باغچه بزرگ و مرغهای زیبایی دارد و هر روز درباغچهاش مشغول کار است. کنار ِخانه او آپارتمان سه طبقهای قرار دارد؛ اما امیلیا بدون توجه به آنها به باغچهاش میرسد و به مرغهایش غذا میدهد. او فکر میکند خیلی تنهاست و هیچکس نیست که آن همه زیبایی را نشانشبدهد. در آپارتمان، «تونی» و همسرش، «دنا»، هر شب مرغهای امیلیا را نگاه میکنند و آرزو دارند که به آنها نزدیک شوند. «آدریان پوپا» همسایه دیگر، دلش میخواهد گوشهای از آن باغچه، کدو و کلم بکارد و... تا اینکه روزی توفان بزرگی تمام باغچه امیلیا را به هم میریزد و همهچیز را با خود میبرد؛ اما دقیقاً در همانلحظه همسایهها سر میرسند و... .