Skip to main content

روزی که جوحا می‌خواست مرده زنده کند

معرفی کتاب
«جوحا» یکی از شخصیت‌های کتاب کلیاتِ «عبیدزاکانی» است. مشخص نیست که جوحا چند سال دارد؛ گاهی پسربچه‌ای است و گاهی مردی جوان. در این داستان، جوحا که مثل همیشه بیکار است و گرسنه، به طرف روستایی می‌رود و صدای گریه و شیون، او را به خانه مردی می‌برد که از دنیا رفته است. جوحا ناخودآگاه می‌گوید که اگر به او غذا بدهند، مرده را زنده می‌کند! ولی این چطور ممکن است؟

روزی که جوحا نان و زهر خورد

معرفی کتاب
پدرِ «جوحا»، او را نزد خیاطی گذاشته بود تا این کار را یاد بگیرد؛ اما جوحا همه کار می‌کرد، به جز یاد گرفتن خیاطی. روزی خیاط با ظرف عسلی به مغازه آمد و چون می‌خواست به دنبال کاری برود، از ترس اینکه جوحا عسل را بخورد، به او گفت در این ظرف زهر است، مبادا فکر کنی عسل است و به آن دست بزنی و از مغازه بیرون رفت. جوحا... .

روزی که جوحا با ماهی کوچکی حرف زد

معرفی کتاب
مادر «جوحا» هرغذایی درست می‌کرد، جوحا همه را می‌خورد و برای مادروپدرش، هیچ غذایی نمی‌گذاشت. روزی پدر سه ماهی به خانه آورد، دوتا بزرگ و یکی کوچک. مادر ماهی‌ها را پخت و از شوهرش خواست تا جوحا در خانه نیست، همه ماهی‌ها را بخورند! مادر نگران بود که مبادا جوحا در خانه باشد؛ اما پدر جوحا دیده بود که او از خانه بیرون رفته است. آن‌ها مشغول خوردن شدند، غافل از اینکه جوحا از پشت در آن‌ها را نگاه می‌کرد. او ناگهان در را باز کرد و وارد شد... .

روزی که جوحا جادوگر شد

معرفی کتاب
جوحا خسته و گرسنه به روستایی رسید و از مردم خواست تا به او غذا، جایی برای استراحت و پولی برای ادامه سفر بدهند؛ اما مردم روستا توجهی به او نکردند. جوحا درخواستش را دوباره تکرار کرد و پیرمردهایی که آنجا بودند، با عصبانیت به او گفتند که هیچ‌کدام از این کارها را نمی‌توانند انجام دهند. جوحا آن‌ها را تهدید کرد که اگر آنچه را خواسته، فراهم نکنند، بلایی را که سرِ روستای قبلی آورده است، سرِ آن‌ها هم بیاورد! او چه بلایی سرِ روستای قبلی آورده بود؟

روزی که جوحا هندوانه ترشیده فروخت

معرفی کتاب
«جوحا» از بیکاری خسته شده بود و می‌خواست کاری پیدا کند؛ اما هیچ کاری بلد نبود. روزی تصمیم گرفت هندوانه بفروشد. او به باغ مردی رفت و با او صحبت کرد. مرد به جوحا گفت، هندوانه‌های ترشیده‌ای دارد که هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌خرد. جوحا هندوانه‌ها را از مرد گرفت و به بازار برد و شروع کرد؛ اما هرچه با صدای بلند از شیرینی و آبدار بودن هندوانه‌ها تعریف می‌کرد، هیچ‌کس طرفش هم نمی‌رفت تا اینکه مردی که به نظر می‌رسید بیمار است، به طرف جوحا رفت و... .

روزی که جوحا به دزدی رفت

معرفی کتاب
روزی «جوحا» از خواب بیدار شد و در حیاط، کنار حوض نشست تا شاید فکری به ذهنش برسد که چشمش به کیسه‌ای در گوشه حیاط افتاد. جوحا کیسه را برداشت و از خانه بیرون رفت. او به باغی رسید که در آن پیاز کاشته بودند. جوحا بدون اینکه فکر کند، شروع به کندن پیازها و ریختنشان در کیسه کرد! وقتی کیسه پُر شد، آن را روی شانه‌اش انداخت تا به بازار ببرد و بفروشد که ناگهان صاحب باغ سر رسید و... .

روزی که جوحا انگشترش را گم کرد

معرفی کتاب
پدر «جوحا» سال‌ها پیش از دنیا رفته بود و فقط یک انگشتر برای پسرش به یادگار گذاشته بود. روزی انگشتر جوحا گم شد. او سراسیمه و غمگین از خانه بیرون رفت تا شاید بتواند آن را پیدا کند. درحالی‌که جوحا روی زمین خم شده بود و با آه و افسوس دنبال انگشتر می‌گشت، نانوا او را دید و وقتی از ماجرا باخبر شد، او هم همراه جوحا دنبال انگشتر گشت. هندوانه‌فروش هم به آن‌ها ملحق شد؛ ولی از انگشتر خبری نبود تا اینکه پیرمردی از راه رسید و... .

شیر و موش

معرفی کتاب
شیر بزرگ در حال چرت زدن بود که موشی روی پشتش پرید و او را بیدار کرد. شیر می‌خواست موش را بخورد؛ اما با التماس‌های موش، از این کار منصرف شد و او را آزاد کرد. مدتی بعد، شیر در دامی افتاد، دامی که نه اسب آبی توانست او را نجات دهد نه پلیکان با آن منقار بزرگ و نه فیل! این کار فقط از عهده موش برمی‌آمد. او به سرعت تمام طناب‌ها را جوید و شیر را آزاد کرد. حالا آن‌ها با هم دوست هستند!

روباه و زاغ

معرفی کتاب
زاغ قالب پنیری دید، آن را برداشت و پرواز کرد. او روی شاخه درختی نشست تا پنیر را بخورد. روباهی که از آنجا می‌گذشت، بوی پنیر را حس کرد و فکری به ذهنش رسید. روباه از زاغ تعریف کرد و گفت که پرنده زیبایی است و منقار قشنگی هم دارد و از او خواست تا برایش آواز بخواند. زاغ که حرف‌های روباه را باور کرده بود، دهان باز کرد تا بخواند... .

لاک‌پشت دانا

معرفی کتاب
روزی فیل بزرگی به لاک‌پشتی رسید و به اوگفت که می‌تواند پایش را روی لاک او بگذارد تا لاک‌پشت قدرتش را ببیند. لاک‌پشت می‌دانست که فیل بسیار پُرزور است؛ اما گفت که او هم مانند فیل بسیار قوی است. فیل از این حرف خنده‌اش گرفت؛ اما پیشنهاد لاک‌پشت را قبول کرد! لاک‌پشت یک سر ِطنابی را به فیل داد و سر ِدیگرش را خودش گرفت و از فیل خواست تا با اشاره او، هر دو، طناب را بکشند و... .