کیسه شادی
معرفی کتاب
کفشدوزکها، «پینک» و «دودوزک» با هم دوست بودند و همیشه با هم بازی میکردند؛ اما این اواخر دودوزک میگفت حال ندارد و دلش گرفته است و با پینک بازی نمیکرد! روزی پینک فکری کرد، رفت و با کیسهای برگشت و گفت این کیسه شادی است از دودوزک خواست تا آن را باز کند. دودوزک حوصله نداشت؛ اما کیسه را باز کرد و... .
دیدار با دادلی: وسایل روزمره چطوری کار می کنند؟
معرفی کتاب
علم و فناوری را میتوان در قالب قصه به کودکان آموخت. در داستان این کتاب، نویسنده میخواهد طرز کار وسایل روزمرهای مثل یخچال و جاروبرقی را توضیح دهد. در ابتدا چگونگی کارکرد این وسایل از زبان یک کودک و تخیلات او میآید و سپس نویسنده به طور علمی دربارۀ کارکرد این وسیله توضیح میدهد. تمام مراحل با تصویرهای کودکانه همراهشدهاند تا درک داستان بیشتر شود.
اژدهای خانم کتابدار
معرفی کتاب
خانم «اسکوروپسکی»، کتابدار مدرسه، با استفاده از وسایل و روشهای مختلف، دانشآموزان را به خواندن کتاب تشویق میکند. «پتیلی» میخواهد بهترین کتابخوان کلاس چهارم بشود و در روز پایانی جشنواره کتابخوانیِ «با هیجان بخوان»، با لباس اژدهایی رژه برود؛ اما آیا او میتواند از همکلاسیاش، «کارمِن»، بیشتر امتیاز بگیرد و نفر اول بشود؟ پتیلی هرروز کتاب میخواند؛ حتی گاهی کتاب صوتی گوش میدهد؛ اما باز هم کارمِن از او جلوتر است. پتی باید نقشهای بکشد و... .
از من بپرس
معرفی کتاب
کتاب حاضر در واقع بیان احساس کودک در بارۀ همۀ چیزهای قابل دوستداشتن است. در تمام کتاب، یک کودک فهرست هر چیز را که دوستدارد نام میبرد؛ از جمله: سگها؛ گربهها؛ ساسها؛ بستنی قیفی؛ رنگ قرمز؛ پنجشنبۀ بعدی. در تمام مراحل، تصویرهای تخیلی نیز متن را همراهی میکنند. سؤال و پاسخهای کتاب حس همذاتپنداری را در مخاطب برمیانگیزند.
جشن یکپنجم
معرفی کتاب
در برکه کوچک همه مشغول کار هستند. پدرِ ماهیهای رنگینکمان بیمار است و مادر مراقب اوست؛ اما همراه بچههایش آذوقه هم جمع میکند. وقتی زمستان از راه میرسد، لاکپشت پیر و قورباغهها به خواب میروند. هوا سرد میشود و آب برکه یخ میزند. مادرِ ماهیهای رنگینکمان متوجه میشود که غذای زیادی ندارند و نمیتوانند تا بهار دوام بیاورند. وقتی اهالی برکه متوجه مشکل آنها میشوند، نزد لاکپشت پیر میروند و او را بیدار میکنند. لاکپشت راهحل خوبی دارد!
یک شغل نان و آبدار
معرفی کتاب
این داستان مصداق این ضربالمثل است، «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید». جوان کلبه کوچکی داشت و تکهزمینی که در آن گندم میکاشت، بزی که از شیرش استفاده میکرد و مرغی که هرروز برایش تخم میگذاشت و... . روزی از چندنفر شنید که میتواند آن طرف رودخانه شغل نان و آبداری پیدا کند و زندگی بهتری داشته باشد. او هرروز نقشه میکشید که چطور به آن طرف رودخانه برود و چگونه حیوانات و وسایلش را با خودش ببرد و سرانجام کاری کرد که سگ و گربهاش فرار کردند، بز و خوشه گندمش را دربرابر مقداری نان به چوپانی فروخت و... . جوان به آن طرف رودخانه رسید، درحالیکه از سرما به خود میلرزید و گرسنه بود و... .