گربه ستاره را خورد
معرفی کتاب
کتاب حاضر حاوی پنج داستان کوتاه است. «خانم بزرگ»، «دستهای پدر» و «گربه ستاره را خورد»، نام برخی از این داستانهاست. داستان آخر درباره دخترکوچولویی است که بچه گنجشکی را در باغچه حیاطشان پیدا میکند. او تصمیم میگیرد پرنده کوچک را نگه دارد و از آن مراقبت کند. او نام گنجشک را ستاره میگذارد؛ اما روزی گربه سیاه، گنجشک را میخورد! دخترک خیلی غمگین است و مرتب گریه میکند. او نمیتواند ستاره را فراموش کند تا اینکه... .
همهجا ستاره بود
معرفی کتاب
ستاره خیلی کوچولو از آسمان خیلی بزرگ زمین را نگاه کرد و با خودش گفت زمین پر از ستاره است و بهتر است به زمین بروم. او بر بال کبوتری سفید نشست و به زمین آمد و به الماس درخشانی رسید. الماس گفت من از این ستاره درخشانترم و ستاره کوچولو غمگین شد. او دوباره سوار کبوتر شد و رفت تا به گلی رسید. گل گفت من از این ستاره زیباترم و ستاره کوچولو باز هم غمگین شد. سرانجام ستاره به آسمان برگشت. از زمین، الماس ستاره کوچولو را دید و گفت... .
دریاچه آبیرنگ
معرفی کتاب
قورباغه زبر و زرنگ کنار دریاچه آبی زندگی میکند. روزی قورباغه میبیند که دریاچه خشک شده است! دریاچه میگوید رود بزرگ هرروز برایش آب میآورد؛ اما چندروز است که نیامده است! قورباغه سراغ رود بزرگ میرود و متوجه میشود که چندروز است باران نباریده و رود خشک و بیآب است. قورباغه به سختی نزد ابر سفید میرود و از او میخواهد که روی رود بزرگ ببارد... .
دو فسقلی
معرفی کتاب
«مهتا» سیب خوشرنگ و بویی از مادرش گرفت و به آن گاز زد و چقدر هم خوشمزه بود؛ اما ناگهان وسط سیب، سوراخی دید که از آن کرم کوچولویی بیرون آمد! کرم کوچولوعصبانی بود و فریاد میکشید که چرا مهتا خانهاش را خراب کرده است! اما مهتا صدای او را نمیشنید. دخترک مادرش را صدا کرد و کرم را نشانش داد و کرم همچنان داد و فریاد میکرد؛ اما هیچکدام صدایش را نمیشنیدند! مادر با کارد، کرم کوچولو را با خانهاش از سیب جدا کرد و انداخت تو باغچه! کرم کوچولو درحالیکه فریاد میزد، صدایی شنید... .
مرغ افتاد و مرد خروس غصه خورد
معرفی کتاب
خانممرغه و آقاخروسه حسابی گرسنه بودند که صاحبِ خانه سفرهاش را برای آنها تکاند. خانممرغه تندتند شروع کرد به خوردن که ناگهان تکه نان خشکی در گلویش گیر کرد و راه نفسش را بست و باعث شد که خانم مرغ روی زمین بیفتد! آقای خروس از غصه خاک بر سر و تاجش ریخت. آقاکلاغه که روی درخت حیاط لانه داشت، از غم آقاخروسه، پرهایش را کَند! برگهای درخت از غصه کلاغ ریخت و جوی آب...؛ اما وقتی صاحبِ خانه از ماجرا باخبر شد، با عجله آمد و... .
سفر به سرزمین آفتاب
معرفی کتاب
در بهار که همهجا غرق گل و سبزه است، جوبیار به فکر رفتن به سرزمین آفتاب است تا پیام کوه بزرگ را به آن سرزمین برساند. نشانیاش را هم کوه بزرگ به او میدهد. آفتابپرست با جویبار همراه میشود. هرکس جویبار را میبیند، فکر میکند او میرود تا به دریا برسد؛ اما اینطور نیست. جویبار در میانه راه، پیام کوه بزرگ را فراموش و راهش را گم میکند؛ اما باد به کمکش میآید و او را به سرزمین آفتاب میرساند، سرزمینی پر از بوتههای خار! جایی که با سرما و تاریکی هوا، یخ میزد و با تابش آفتاب، بخار میشود! چه بر سر جویبار میآید و پیام کوه بزرگ چیست؟
شاید فردا نباشه
معرفی کتاب
این داستان درباره پسری است که هیچوقت تکالیفش را درست انجام نمیدهد، درسهایش را نمیخواند و همیشه دیر به مدرسه میرسد. پسرک هرروز صبح قبل از رفتن به مدرسه، با عجله مشقهایش را مینویسد که البته بیشترش جریمه است! روزی وقتی مثل همیشه دیر به مدرسه میرسد، آقای ناظم او را وادار میکند کاغذهای کنار حیاط را جمع کند و در کلاس نیز مثل همیشه کنار کلاس، روی یک پا میایستد! وقتی پسر به خانه بازمیگردد، در اتاق، روی زمین، به خواب میرود و خواب عجیبی میبیند.
دزد و پلیس، خانه جیجیباجیها
معرفی کتاب
قالیچه «عمهباجی» با قالیهای دیگر فرق داشت. آن را مادربزرگ عمهباجی برایش بافته بود. عمهباجی هم به اندازه جانش این قالی را دوست داشت. سالها پیش، وقتی باباجی و ماماجی با هم عروسی کردند، عمهباجی این قالیچه را به آنها هدیه داد. از آن به بعد، وقتی به خانه آنها میآمد، فقط روی آن نماز میخواند و شبها روی آن میخوابید. حالا قرار است عمهباجی تا سه روز دیگر به خانه ماماجی و باباجی بیاید؛ اما از قالیچه خبری نیست. آنها همهجا را میگردند و... .