روزی که جوحا هندوانه ترشیده فروخت
معرفی کتاب
«جوحا» از بیکاری خسته شده بود و میخواست کاری پیدا کند؛ اما هیچ کاری بلد نبود. روزی تصمیم گرفت هندوانه بفروشد. او به باغ مردی رفت و با او صحبت کرد. مرد به جوحا گفت، هندوانههای ترشیدهای دارد که هیچکس آنها را نمیخرد. جوحا هندوانهها را از مرد گرفت و به بازار برد و شروع کرد؛ اما هرچه با صدای بلند از شیرینی و آبدار بودن هندوانهها تعریف میکرد، هیچکس طرفش هم نمیرفت تا اینکه مردی که به نظر میرسید بیمار است، به طرف جوحا رفت و... .
روزی که جوحا به دزدی رفت
معرفی کتاب
روزی «جوحا» از خواب بیدار شد و در حیاط، کنار حوض نشست تا شاید فکری به ذهنش برسد که چشمش به کیسهای در گوشه حیاط افتاد. جوحا کیسه را برداشت و از خانه بیرون رفت. او به باغی رسید که در آن پیاز کاشته بودند. جوحا بدون اینکه فکر کند، شروع به کندن پیازها و ریختنشان در کیسه کرد! وقتی کیسه پُر شد، آن را روی شانهاش انداخت تا به بازار ببرد و بفروشد که ناگهان صاحب باغ سر رسید و... .
روزی که جوحا انگشترش را گم کرد
معرفی کتاب
پدر «جوحا» سالها پیش از دنیا رفته بود و فقط یک انگشتر برای پسرش به یادگار گذاشته بود. روزی انگشتر جوحا گم شد. او سراسیمه و غمگین از خانه بیرون رفت تا شاید بتواند آن را پیدا کند. درحالیکه جوحا روی زمین خم شده بود و با آه و افسوس دنبال انگشتر میگشت، نانوا او را دید و وقتی از ماجرا باخبر شد، او هم همراه جوحا دنبال انگشتر گشت. هندوانهفروش هم به آنها ملحق شد؛ ولی از انگشتر خبری نبود تا اینکه پیرمردی از راه رسید و... .
شیر و موش
معرفی کتاب
شیر بزرگ در حال چرت زدن بود که موشی روی پشتش پرید و او را بیدار کرد. شیر میخواست موش را بخورد؛ اما با التماسهای موش، از این کار منصرف شد و او را آزاد کرد. مدتی بعد، شیر در دامی افتاد، دامی که نه اسب آبی توانست او را نجات دهد نه پلیکان با آن منقار بزرگ و نه فیل! این کار فقط از عهده موش برمیآمد. او به سرعت تمام طنابها را جوید و شیر را آزاد کرد. حالا آنها با هم دوست هستند!
روباه و زاغ
معرفی کتاب
زاغ قالب پنیری دید، آن را برداشت و پرواز کرد. او روی شاخه درختی نشست تا پنیر را بخورد. روباهی که از آنجا میگذشت، بوی پنیر را حس کرد و فکری به ذهنش رسید. روباه از زاغ تعریف کرد و گفت که پرنده زیبایی است و منقار قشنگی هم دارد و از او خواست تا برایش آواز بخواند. زاغ که حرفهای روباه را باور کرده بود، دهان باز کرد تا بخواند... .
لاکپشت دانا
معرفی کتاب
روزی فیل بزرگی به لاکپشتی رسید و به اوگفت که میتواند پایش را روی لاک او بگذارد تا لاکپشت قدرتش را ببیند. لاکپشت میدانست که فیل بسیار پُرزور است؛ اما گفت که او هم مانند فیل بسیار قوی است. فیل از این حرف خندهاش گرفت؛ اما پیشنهاد لاکپشت را قبول کرد! لاکپشت یک سر ِطنابی را به فیل داد و سر ِدیگرش را خودش گرفت و از فیل خواست تا با اشاره او، هر دو، طناب را بکشند و... .
مسابقه خرگوش و لاکپشت
معرفی کتاب
لاکپشت از خرگوش خواست تا قسمتی از هویجش را به او بدهد. خرگوش قبول کرد؛ اما به شرط آنکه در مسابقه دو، لاکپشت برنده شود! لاکپشت پذیرفت و مسابقه شروع شد. لاکپشت آهسته و پیوسته حرکت میکرد و خرگوش به سرعت باد میدوید. خرگوش میدانست که برنده میشود. بنابراین، در وسط راه به خودش استراحت داد. بازی کرد و چرتی زد؛ اما هنگامیکه از خواب بیدار شد... .
کریستال و قالیچه پرنده
معرفی کتاب
دسته غازها به دستور رئیسشان، «دانی»، در ساحل فرود آمدند. یکی از غازها دیگران را تشویق کرد تا به آن طرفی بروند که سرسبزتر بود؛ اما رئیس فکر میکرد شاید آنجا دامی باشد. چندتا از غازها به آن طرف رفتند و ناگهان صدایشان بلند شد! آنها در دام افتاده بودند! دانی باید راه چارهای پیدا میکرد و سرانجام به این نتیجه رسید که یک موش میتواند غازها را نجات دهد؛ اما آیا در این جزیره دورافتاده موش پیدا میشود؟
آتیشپاره
معرفی کتاب
«زهرا» دخترِ پُرجنبوجوشی است که در سالهای جنگ تحمیلی، در روستایی زندگی میکند. همسایه آنها، پیرزنی بهنام «مَشطلعت» است که پسرش، «جعفر»، به جبهه رفته است. جعفر مرتب برای مادرش نامه مینویسد و زهرا نامههای او را برای مشطلعت میخواند و در عوض اینکار، عسل میگیرد. جعفر مدام به جبهه میرود و زخمی برمیگردد. بههمیندلیل مردم روستا اسمش را رزمنده همیشه زخمی گذاشتهاند... .
هیولاهای مولی
معرفی کتاب
وقت خواب است؛ اما «مولی» نمیتواند بخوابد؛ چون هیولاهای زیادی در اتاقش هستند! اول از همه کوتوله پشمالوی شاخدار آمد، بعد دوتا سوسمار دنداندراز و بعد از آن سه تا، چهارتا هیولای چندشآور دیگر. سپس پنجتا آفتابپرست از پنجره وارد شدند و... . در این کتاب، کودکان شمارش یک تا ده را میآموزند و تمرین میکنند.