Skip to main content

رستم و افراسیاب

معرفی کتاب
مرگ شاه ایران و آشفتگی کشور باعث شده است تا «افراسیاب»، شاه «توران»، به ایران حمله کند. پهلوانان بزرگ کشور، از «زال» کمک می‎خواهند؛ اما او دیگر پیر شده و توانایی جنگیدن را ندارد. زال «رستم» را به این جنگ می‌فرستد. رستم برای این جنگ، اسبی می‎خواهد تا بدن سنگین و بزرگ او را تاب آورد، گرزی می‌خواهد که مثل کوه سنگین باشد تا بر سر دشمنان بکوبد و زرهی از پوست ببر می‌خواهد که آب و آتش و نیزه و تیر به آن اثر نکند. در بین اسبان بی‌شمار فقط یک اسب زیر فشار دست او کمر خم نمی‎کند و آن رخش است. حالا همه‌چیز آماده است و رستم با سپاهی بزرگ به راه می‎افتد.

قورباغه و آواز پرنده

معرفی کتاب
در یک روز زیبای پاییزی، خوک مشغول چیدن سیب است که قورباغه سر می‎رسد. او چیزی پیدا کرده است و می‎خواهد به خوک نشان دهد. توکا روی زمین افتاده و تکان نمی‎خورد. خوک فکر می‎کند توکا خوابیده است. همان‌موقع اردک می‎آید و فکر می‎کند توکا بیمار است؛ اما وقتی خرگوش صحرایی او را می‎بیند، متوجه می‎شود که توکا مرده است! آن‌ها توکا را به خاک می‎سپارند، توکایی که همه عمرش را برای آن‎ها آواز می‎خواند. در راه خانه، همه آن‌ها ساکت هستند تا اینکه صدایی می‌شنوند، توکایی آواز می‎خواند! زندگی شگفت‌انگیز است!

قورباغه و غریبه

معرفی کتاب
خوک اولین کسی است که از آمدن غریبه باخبر می‎شود. به نظر خوک، او یک موش صحرایی کثیف است و به نظر اردک، موش‌های صحرایی همه دزد هستند؛ اما قورباغه مطمئن نیست و سعی می‎کند حقیقت را کشف کند. شب‌هنگام قورباغه به نوری که می‎بیند، نزدیک می‌شود. موش کنار چادرش آتش روشن کرده و بوی غذای خوشمزه‌ای همه‌جا را پر کرده است. قورباغه احساس می‎کند همه‌چیز گرم و دوستانه است؛ اما خوک و اردک باور نمی‎کنند. آن‌ها نزد خرگوش صحرایی می‎روند و می‎خواهند که موش صحرایی از آنجا برود. نظر خرگوش چیست؟ او چه کار می‌کند؟

قورباغه می‌ترسد

معرفی کتاب
شب است و قورباغه صداهای عجیبی می‎شنود، از کمد صدای غژغژ و از زیر کف اتاق، صدای خش‌خش! او با وحشت به خانه اردک می‎رود و از او می‎خواهد که در خانه او بماند. قورباغه و اردک کنار هم در تخت دراز می‎کشند؛ اما ناگهان صدای خش‌خشی از سقف می‌شنوند و... . آن‌ها با ترس به طرف خانه خوک می‎روند و از او می‎خواهند که در خانه او بمانند. تخت خوک به اندازه کافی بزرگ است. آن‌ها کنار هم دراز می‎کشند؛ اما از بیرون خانه صدا‌هایی به گوش می‎رسد. خوشبختانه هر کدام دیگری را آرام می‌‏کند و همگی به خواب می‎روند. صبح روز بعد... .

قورباغه دوست پیدا می‌کند

معرفی کتاب
در یک روز پاییزیِ زیبا، قورباغه خرس کوچولویی پیدا می‎کند و تصمیم می‎گیرد آن را به خانه ببرد. خرگوش صحرایی خرس‌کوچولو را به دقت نگاه می‎کند و متوجه می‎شود که فقط یک خرس عروسکی است؛ اما قورباغه خرس را به خانه‌اش می‌برد. خرس‌کوچولو نمی‌تواند حرف بزند؛ ولی تا می‎تواند می‎خورد! قورباغه مرتب برای او قصه می‎خواند، آن‌ها با هم فوتبال بازی می‎کنند و غروب‌ها نقاشی می‎کشند تا اینکه بعد از مدت‌ها، خرس حرف زدن را یاد می‎گیرد. همه از بودن او خوش‌حال هستند تا روزی که خرس تصمیم می‎گیرد آنجا را ترک کند!

قورباغه و گنج

معرفی کتاب
قورباغه با خرس کوچولو می‎روند تا گنج پیدا کنند. قورباغه زمین را می‎کَند و می‎کَند و مطمئن است که به گنج می‎رسد. کَندن زمین کار سختی است؛ ولی قورباغه همچنان ادامه می‎دهد و وقتی خسته می‎شود، بیل را به خرس می‎دهد. حالا نوبت اوست؛ اما خرس کوچولو نمی‎تواند به سرعت این کار را انجام دهد. بنابراین، قورباغه دوباره شروع می‎کند تا اینکه ناگهان خرس کوچولو درون گودال می‎افتد که قورباغه هم ته آن است. حالا هر دو گیر افتاده‌اند! چطور باید از گودال بالا بیایند؟

پیکو، جادوگر کوچک

معرفی کتاب
«پیکو» جادوگر کوچکی است، آن‌قدر کوچک که زیر دانه شنی، کنار گرد و خاک‌های پشت ساقه علفی زندگی می‎کند. پیکو برای اینکه بداند چقدر قدرت دارد، پرواز می‎کند و وارد فکر سگی می‎شود که همیشه در زنجیر است و به او می‎گوید زنجیرش را پاره کند و سگ این کار را انجام می‌دهد. بعد از آن وارد مغز خرسی می‎شود که هر روز مجبور است در میدان شهر برقصد. پیکو خرس را وادار می‎کند در برابر صاحب بدجنسش بایستد. پیکو دیگر مطمئن است که یک جادوگر واقعی است. حالا می‎خواهد در سر پسربچه‌ای فرو رود و ببیند می‎تواند به او توانایی و شجاعت بدهد تا در برابر پادشاه ستمگر کشور بایستد و او را به زانو درآورد؟

هویج پالتو‌پوش

معرفی کتاب
خورشید گرم و درخشان در آسمان است؛ ولی خورشید دلش پالتو می‎خواهد تا اینکه یک شب خواب پالتو می‎بیند. حالا خورشید خیلی خوشحال است؛ اما پالتو برای او کوچک است. حالا پالتو را به چه کسی بدهد؟ خرگوش سفید گوشه‌ای نشسته و در فکر هویج است! خرگوش در خواب هویج می‎بیند و خرگوش و هویج یکی می‌شوند. خورشید پالتویش را به خرگوش می‎دهد؛ اما باران هویج پالتوپوش را خیس می‎کند. او به خانه آدم‌ها می‌رود. کف اتاق سرد است. خورشید عکس خودش را کف اتاق می‌اندازد و هویج روی آن دراز می‎کشد و کم‌کم گرم می‌شود. صبح روز بعد....

هفت اسب هفت رنگ

معرفی کتاب
دخترک در خیالش هفت اسب دارد که هرکدام یک رنگ هستند. یکی سفید، یکی سیاه، یکی قهوه‎ای، یکی...؛ اما یکی از اسب‌ها رنگی ندارد. هریک از اسب‌ها از رنگ خودشان به او می‎دهند و آن اسب همه رنگ‌ها را به تن دارد. هفت اسب هرکدام جایی دارند، یکی در دشت، یکی روی تپه، یکی در جنگل و...؛ اما یکی از اسب‌ها جایی ندارد. هر اسب قسمتی از جای خودش را به او می‎دهد و حالا آن اسب همه‌جا را دارد. هفت اسب هرکدام فکر و خیالی دارند؛ اما یکی از اسب‌ها هیچ فکر و خیالی ندارد. هر اسب گوشه‎ای از فکر خود را به او می‎دهد. حالا سر این اسب پر از فکرهای قشنگ است. بعد... .

دیوسیاه وموش سفید

معرفی کتاب
دیو سیاه بیش‌ترِ روز را خواب است. موش سفید دنبال جای گرم و نرمی برای خوابیدن می‎گردد. او وارد گوش دیو می‎شود و خیلی زود خر و پفش به هوا می‎رود. دیو سیاه از وزوزهای گوشش بیدار می‎شود و موش را بیرون می‎کشد. او می‎خواهد موش را بین دستانش له کند که ناگهان گربه سفیدی از میان دستانش بیرون می‌پرد. روز بعد گربه سفید زیر بغل دیو سیاه می‎خوابد. این‌بار هم دیوِ عصبانی، می‎خواهد او را بین دستانش له کند که ناگهان سگ سفیدی از میان دستانش بیرون می‎پرد و فرار می‎کند. روز بعد دوباره... .