"فیگی"، خوک بامزۀ قصه، یک شیپور پیدا میکند و میخواهد آن را برای دوستش "فیلی" هم بزند. آیا او میتواند درست شیپور بزند یا از صداهای عجیب و غریب آن هدف دیگری دارد؟
"فیلی" برای خودش یک بستنی خوشمزه میگیرد. قبل از اینکه شروع کند به خوردن یاد "فیگی" میافتد و تصمیم میگیرد از بستنی خودش به او هم بدهد. اما انگار خیلی طول میکشد تا فیلی تصمیمش قطعی شود و کار از کار میگذرد. اصلاً کسی میداند فیگی کجاست؟
"فیلی" با خرطوم شکسته پیش "فیگی" میرود و میخواهد داستان شکستنش را برای او تعریف کند. اما هر چه میگوید به قسمت اصلی ماجرا نمیرسد. شما میدانید خرطوم فیلی چطور شکسته است؟
"فیلی" و فیگی" فهمیدهاند که توی یک کتاب هستند و ما آنها را میخوانیم. اما انگار فیلی نگران تمام شدن کتاب است. شما چطور میتوانید به او کمک کنید تا دیگر نگران نباشد و غصّه نخورد؟
"فیلی" و "فیگی" میخواهند بازی جذاب "دستش ده" را انجام دهند. "ماری" دوست کوچک آنها هم میخواهد بازی کند. اما ماری یک مار است و مارها دست ندارند. شما میتوانید بگویید ماری چطور بدون دست، توپها را میگیرد؟
"فیگی" ناگهان تصمیم گرفته است برود. "فیلی" از این موضوع خیلی ناراحت میشود و گریه میکند. اما اصلا از فیگی نمیپرسد که کجا قرار است برود. اگر شما بعد از خواندن کتاب مقصد فیگی را فهمیدید حتما تا قبل از تمام شدن آن به فیلی هم بگویید.
یک روز که فیگی، دوست صمیمی فیلی به دیدنش میآید متوجه چیز جدیدی میشود. فیلی با دیدن او مدام عطسه میکند. یعنی ممکن است فیلی به فیگی حساسیت داشته باشد و آنها دیگر نتوانند با هم دوست بمانند؟
"فیلی" فکر میکند که باید حتما توپش را به یک جای دور پرت کند تا از بازی کردن لذت ببرد. اما دوستش "فیگی" به او فوت و فنهای دیگری را در بازی یاد میدهد. به نظر شما کدامشان بیشتر از بازی لذت میبرند؟
"فیلی و "فیگی" با کلی نقشه آماده میشوند که به بیرون بروند و بازی کنند. هیچ چیز نمیتواند جلوی بیرون رفتن و بازی کردنشان را بگیرد. آیا واقعا هیچ چیز نمیتواند؟
فیلی و فیگی تصمیم میگیرند که غافلگیربازی کنند اما همدیگر را گم میکنند و خیالات عجیبی به سراغشان میآید. به نظر شما آنها بالاخره میتوانند دوستشان را غافلگیر کنند؟