هیولای رنگها: داستانی در باره احساسهای رنگارنگ
معرفی کتاب
«هیولای رنگها»، هاج و واج مانده و نیازمند کمک است تا دخترکی بدون رنگ بیاید و دستش را بگیرد و از جهان احساسات رد کند. آخر میدانید احساسات قاطی پاطی که به درد نمیخورند. باید آنها را جدا کنید و بگذارید در شیشه خودش. دخترکِ بیرنگِ قصه بایدحسها و رنگهای مربوط به آنها را بشناسد تا به هیولا کمک کند. مفاهیم اصلی مطرح در این داستان شامل احساس، رنگها، گیجی، شادی/ غم، خشم/ آرامش، ترس، و عشق و تکنیکهای کاربردی شامل خودآگاهی، شناخت حسی، جاگیری حسی، مدیریت حسی، برونریزی، مشارکتجویی، و خودنگری میشود.
تربچه قارررر... تربچه قوررر...
معرفی کتاب
تربچه خیلی گرسنه بود؛ اما غذای بابابادمجون هنوز نپخته بود. او دلش گلافل میخواست که هم شیرینتر و هم چربتر بود! درحالیکه بابابادمجون مضرات این غذاها را از روزنامه، برای تربچه میخواند، چشم تربچه به آگهی خانم دلمهای افتاد. او سریع خودش را به آنجا رساند. تربچه تا میتوانست گلافل خورد و وقتی فهمید که تمام آن غذا مجانی است، حسابی ذوقزده شد. خانم دلمهای به او گفت اگر دفعه بعد، یک نفر دیگر را هم بیاورد، نصف غذایش مجانی میشود! از آن روز، تربچه به فکر مشتری برای خانم دلمهای بود و... .
دوست صمیمی من کیه؟
معرفی کتاب
روزِ رفقای صمیمی، تربچه زود از خواب بیدار شد و به این فکر میکرد دوست صمیمیاش چه کسی است، چشمش به پیازچه افتاد که همسایه او بود. تربچه به خانه پیازچه رفت تا این روز را به تبریک بگوید؛ اما پیازچه در حال آماده کردن هدیهای برای دوست صمیمیاش بود و به تربچه گفت که از آنجا برود! تربچه غمگین و دلشکسته راه افتاد تا دوست صمیمی خودش را پیدا کند؛ اما... .
ورود ممنوع
معرفی کتاب
در یکی از روزهای سرد زمستان، وقتی اهالی باغچه سبزیجات، چرت میزدند و حسابی حوصلهشان سر رفته بود، خانم آفتابگردان خبر داد که به زودی «سینما باغچه افتتاح میشود!» روز بعد، قرار بود فیلم ترسناکی نمایش داده شود. تربچه هم در صف بود و میخواست بلیت بخرد؛ اما خانم آفتابگردان گفت که او نمیتواند وارد شود؛ چون ورود بچهها ممنوع است! تربچه سعی کرد هرطور شده وارد شود و فیلم را ببیند؛ اما هربار خانم آفتابگردان او را پیدا میکرد. آیا تربچه میتواند این فیلم را تماشا کند؟
اَپوش
معرفی کتاب
«اَپوش»، دیو خشکسالی، فکر میکرد زیباترین دیو جهان است؛ چون او هیچوقت عکس خودش را در برکه یا کاسه آب ندیده بود تا اینکه روزی خودش رادر آینهای دید. اَپوش ترسید و با سنگی آینه را شکست. اَپوش غمگین شد و فکر کرد شاید آینه با او دشمنی دارد؛ اما آینه گفت که او همین است و میتواند از دیگران هم بپرسد. اَپوش راه افتاد و به هرکسی میرسید، نظرش را میپرسید و همه همان جواب آینه را میدادند تا اینکه... .
خبر، خبر، خبردار!
معرفی کتاب
روباهِ گرسنه، چند روزی است که نتوانسته شکار کند. او فکر میکند و راهحلی پیدا میکند. قورباغهها کنار برکه نشستهاند و خوشحال آواز میخوانند. روباه آهسته کنار برکه میآید و آرام پایش را در آب فرو میکند و ناگهان فریاد میکشد! او آنقدر سروصدا میکند و آه و ناله راه میاندازد تا توجه همه حیوانات جلب میشود؛ مرغ و خروس و جوجههایشان، سنجاب، لاکپشت، گاو و اسب و ... دور روباه جمع میشوند. خروس با شجاعت جلو میرود و متوجه میشود که پای روباه شکسته است. در لحظهای که روباه به فکر حمله است... .
گنجشکهای برفی!
معرفی کتاب
«دانا» در باغ بزرگی ایستاده و شکوفههای سفید برف همهجا را سفید کرده است. گنجشکها روی شاخههای درخت بزرگی نشستهاند؛ اما کمکم برف تمام بدنشان را میپوشاند و چنددقیقه بعد، گنجشکهای یخزده از درخت پایین میافتند! دانا خواهر و برادرش را صدا میکند. آنها گنجشکها را جمع میکنند و به خانه میبرند و... . در ادامه مشخص میشود که دانا همه این اتفاقات را در خواب دیده است؛ اما برف همچنان میبارد و او نگران گنجشکهاست. او چه کاری میتواند انجام دهد؟
موش سربههوا
معرفی کتاب
از هفت موشی که با هم سفر میکردند، یکی سر به هوا بود. او یادش رفته بود کوله غذاها را بردارد! موشهای گرسنه بعد از کلی دعوا با موش سر به هوا، دنبال غذا گشتند و ششگردو پیدا کردند و خوردند و به موش هفتم چیزی نرسید. موشها در مسیرشان ششتکه پنیر هم پیدا کردند و اینبار هم به موش سر به هوا چیزی ندادند. موشها دوباره به راه افتادند و ناگهان موش هفتم عقابی را دید که به طرف آنها میآمد. او... . شایان ذکر است که کتاب بازی و سرگرمی هم دارد.
حسنی و جارو جارجاری
معرفی کتاب
«حسنی» میرود که پیاز بخرد؛ چون خانمجان قرار است برای ظهر کوفتهقلقلی درست کند. هوا خیلی خوب است و حسنی فکر میکند تا ظهر کلی وقت دارد. پس بهتر است از کوچه باغی برود. کوچه باغی پُر از درختهای آلوچه است. وقتی حسنی سرگرم خوردن آلوچه است، صدایی میشنود! صدا از جارویی است که خودبهخود کوچه را جارو میکند! جارو میگوید صاحبش از آنجا رفته و او را با خودش نبرده است؛ چون کهنه شده است. جارو دنبال صاحبی میگردد و... .