Skip to main content

اِلمور با پینکی آشنا می‌شود

معرفی کتاب
«اِلمورِ» جوجه‌تیغی، در کنار اطرافیانش زندگی صمیمی و راحتی دارد، اما به تازگی به این فکر می‌کند که باید برای خودش دست‌کم یک دوست خیلی صمیمی داشته باشد؛ البته همین الان هم دوستان زیادی دارد، ولی دوست صمیمی چیز دیگری است. او از عمویش کمک می‌خواهد، ‌ عمو هم به المور می‌گوید این اتفاق باید خودش بیفتد، سرِ وقت خودش. «پینکیِ» راسو هم چون بدبو است، درست همین مشکل دارد و هیچ‌کس با او دوست نمی‌شود؛ اما... .

اِلمور دنبال دوست می‌گردد

معرفی کتاب
«المورِ» جوجه‌تیغی تنها زندگی می‌کرد. او همیشه در پیدا کردن دوست مشکل داشت. المور روی درخت آگهی چسباند که دنبال دوست می‌گردد؛ اما وقتی کسی به او نزدیک می‌شد، تیغ‌های المور به طرفش پرتاب می‌شد. او از قصد این کار را نمی‌کرد. راستش اصلاً دست خودش نبود. او فکر کرد چطور می‌تواند از دست تیغ‌هایش خلاص شود؛ اما جوجه‌تیغی که بدون تیغ نمی‌شود! تا اینکه فکری به ذهنش رسید!

کدو قلقله‌زن

معرفی کتاب
مادربزرگ تنها در جنگل زندگی می‌کند. روزی تصمیم می‌گیرد به خانه دخترش در ته جنگل برود و نوه‌اش را ببیند. او لباس قشنگش را می‌پوشد، گردن‌بندش را به گردنش می‌اندازد و با عصا به راه می‌افتد؛ اما هنوز خیلی از خانه‌اش دور نشده که گرگ جلوی راهش سبز می‌شود. مادربزرگ از او می‌خواهد اجازه بدهد برود؛ اما وقتی برگردد، گرگ می‌تواند او را بخورد... . مادربزرگ به ببر و شیر هم همان چیزها را می‌گوید و... .

بسته‌ سفارشی

معرفی کتاب
«سِیدی» می‌خواهد برای خاله‌اش، «ژوزفین»، یک فیل بفرستد؛ چون ژوزفین تنها زندگی می‌کند و یک فیل می‌تواند همدم خوبی برای او باشد؛ اما برای این کار، کلی تمبر لازم است. سیدی تصمیم می‌گیرد راه دیگری پیدا کند که البته برای این راه هم کلی وسیله لازم دارد! او هواپیمای دوستش را می‌خواهد؛ اما فیل وزنش خیلی زیاد است و هواپیما سوخت زیادی احتیاج دارد... .

به همین سادگی

معرفی کتاب
گنجشک کوچولو برای اولین‌بار بالای شهر پرواز کرد. هنگامی‌که به لانه برگشت، به مادرش گفت که قبلاً خیلی با خدا حرف می‌زده؛ اما امروز کاملاً حواسش پرت شده است. مادر گفت هرچه امروز دیده است، آفریده خداست و از او خواست هروقت چیز جدیدی دید، به یاد خدا باشد. گنجشک‌کوچولو خوش‌حال شد. روز بعد چیزهای جدید زیادی دید؛ اما بازهم حواسش پرت شد و خدا را فراموش کرد. مادرش گفت... .

خورشید چطور به خانه کوکو رسید

معرفی کتاب
خورشید آرام آرام از پشت تپه بالا می‌آید و تلنگری به کلاه ماهیگیر می‌زند. بعد از بالای جنگل‌های یخ‌زده حرکت ‌کرده و روی ردپای بچه‌ای، سایه درست می‌کند. خورشید از شهر و اطراف آن می‌گذرد، خرس‌ها و پلنگ‌های برفی را بیدار می‌کند و رنگین‌کمان صحرایی می‌سازد، سپس به آرامی وارد اتاق «کوکو» می‌شود تا یک روز همبازی او باشد.

تا خانه در باران

معرفی کتاب
باران می‌بارید، هنگامی‌که «فرَنسی» همراه مادر و خواهر کوچولویش که هنوز به دنیا نیامده بود، از مادربزرگش خداحافظی می‌کرد. پدر فرَنسی در دریا کار می‌کرد و مادر می‌گفت به زودی می‌آید. آن‌ها با ماشینشان به راه افتادند و چه بارانی! در بزرگراه، روی صف دراز ماشین‌ها باران می‌بارید. روی تپه، بچه‌خرگوشی دنبال سرپناه می‌گشت، چندصدمتر بالاتر، شاهینی شکارش را گم کرده بود، در تقاطع، دو مرد که خیسِ خیس بودند، بگومگو می‌کردند و... . سرانجام باران قطع شد و خورشید بیرون آمد و وقتی فرَنسی و مادرش به خانه رسیدند... .

افسانه چهار برادر

معرفی کتاب
این کتاب درباره چهار برادر است که پدرشان در لحظه آخر عمرش آن‌ها را دور هم جمع می‌کند. پدر سال‌ها تلاش کرده است تا لقمه نان حلالی برای پسرانش بیاورد؛ اما حالا وقت آن رسیده تا به سفر آخرت برود. پدر سال‌ها زحمت کشیده است؛ اما نتوانسته دارایی ارزشمندی برای فرزندانش به جا بگذارد؛ او از آن‌ها می‌خواهد به پند و اندرزش گوش دهند و برای به دست آوردن آن دارایی، به دنبال بهترین بهار بروند. چهار برادر راه می‌افتند تا بهترین بهار را پیدا کنند و... .

خرس از راه رسید!

معرفی کتاب
همه حیوانات از وجود رودخانه خبر داشتند تا اینکه خرس از راه رسید و کنجکاو بود که رودخانه چه کارهایی می‌تواند بکند. خرس روی تنه درختی نشسته بود که ناگهان با همان تنه درخت به رودخانه افتاد. در همین موقع قورباغه پرید روی سرِ خرس و لاک‌پشت‌ها از راه رسیدند... . در ادامه داستان، خرس و قورباغه همراه لاک‌پشت‌ها، دوستان زیادی پیدا می‌کنند و همه با هم خودشان را به جریان رودخانه می‌سپارند و... .

روزی که جوحا گم نشد

معرفی کتاب
«جوحا» سوار الاغی بود که پدرش برایش خریده بود. او سوار بر الاغ همه‌جا را گشت تا اینکه با دیدن توله‌سگی از الاغ پیاده شد تا هم الاغ استراحت کند هم او بتواند بازی کند. جوحا بعد از بازی، از درخت توتی بالا رفت و سرگرم خوردن توت شد. بعد... . هنگامی‌که جوحا مشغول بود، الاغ از او دور و دورتر شد. وقتی جوحا به خودش آمد، خبری از الاغ نبود. او همه‌جا را گشت؛ اما الاغ را پیدا نکرد... .