Skip to main content

نامه را باز نکن قارقاری

معرفی کتاب
آقای کلاغ سال‌هاست که نامه‌رسان جنگل است. یک روز خانم کلاغ از او می‎خواهد یکی از نامه‎ها را باز کند! آقا مخالف است؛ اما خانم اصرار می‎کند و آخر هم به گریه می‌افتد! سرانجام یکی از نامه‌ها را باز می‎کنند! نامه دخترخاله خرس است و برای او نوشته که هرچه زودتر به خواستگاری‌اش برود... . وقتی آقای خرس متوجه می‌شود نامه باز شده است، خیلی عصبانی می‎شود. او از کلاغ می‎خواهد نزد دخترخاله‌اش برود و یک نامه باز نشده برایش بیاورد؛ اما... .

مهمان‌های ناخوانده

معرفی کتاب
پیرزنِ این قصه از آن مادربزرگ‌هایی است که داد‌و‌فریاد می‌کند و جارو پرت می‎کند! اما خیلی مهربان است. شبی وقتی می‎خواهد بخوابد، صدای در بلند می‌شود! کلاغ مثل بید می‎لرزد و از پیرزن می‎خواهد اجازه دهد تا شب را در خانه او بماند. پیرزن که دلش برای کلاغ سوخته است، او را به خانه راه می‎دهد. چند دقیقه بعد دوباره صدای در شنیده می‌شود. این بار دارکوب است و... . آخرین نفر، گنجشک است که بال‌هایش خیسِ خیس است؛ اما او نمی‎تواند حرف بزند و... .

فقط همه ما

معرفی کتاب
گوزن موش را می‎بیند که در حال جست و خیز روی شاخه درخت است. او فکر می‌‏کند موش بازی می‎کند؛ اما موش می‌‏گوید تمرین ورزشی است. گوزن از موش می‎خواهد همراه او ورزش کند؛ اما گوزن سنگین است و نمی‎تواند روی شاخه بالا و پایین بپرد. گوزن پیشنهاد می‎کند که نام تمرین را تغییر دهند و نامش را بگذارند «پاهایت را خشک نگه دار» و موش می‎پذیرد. هنگامی‌که موش روی شاخ‎های گوزن جست و خیز می‏‌کند و گوزن در حال پریدن از روی رودخانه است، ماهی می‎خواهد با آن‎ها تمرین کند؛ اما ماهی نمی‎تواند این کار را انجام دهد؛ پس نام تمرین را تغییر می‎دهند و نامش را سفر می‌گذارند. بعد... .

اما و مامان و مامانی

معرفی کتاب
اِما یک آفتاب‌پرست است. او با مادر و مادربزرگش، «مامانی» زندگی می‌‏کند. اِما از مامانی می‎خواهد تا با هم «قایم‌باشک» بازی کنند. مامانی می‌‏داند که آن‌ها درواقع همیشه پنهان هستند؛ ولی قبول می‌‏کند. مامانی تا شماره چهل می‎شمارد تا اِما قایم شود. اِما دنبال یک جای عالی برای مخفی شدن است. اول فکر می‌کند بین خفاش آویزان شود؛ اما جایش راحت نیست! لابه‌لای جوجه تیغی‌ها هم نمی‎تواند پنهان شود. اِما بین «لِمورها» جای گرم و نرمی پیدا می‏‌کند؛ ولی... . بعد او تمساحی را با تنه درخت اشتباه می‏‌گیرد و... .

ندای مرداب

معرفی کتاب
زن و شوهر بچه‌ای ندارند، برای همین وقتی نزدیک مرداب، بچه‎کوچکی را می‎بینند، اصلاً به این موضوع فکر نمی‎کنند که این بچه مثل ماهی‎ها آبشش دارد! زن و شوهر نام او را «بوریس» می‎گذارند. برای آن‎ها مهم نیست که چشم‎های بوریس از بقیه بچه‎ها درشت‌تر است. او مثل همه بچه‌ها غذا می‎خورد و بازی می‎کند تا اینکه روزی بویی به مشامش می‎رسد و او را به یاد خاطرات کودکی‎اش می‎اندازد. یک روز بوریس آن‌قدر می‎رود تا به مرداب می‎رسد. حالا او در مرداب کنار کسانی است که شبیه خودش هستند. او با آن‎ها طوری می‏‌خندد که قبلاً هیچ‌وقت نخندیده است؛ اما... .

در‌ه‌ی‌ هزار دارکوب

معرفی کتاب
«سُرمه» و «تِرمه» خواهر هستند. آن‌ها همیشه کنار برکه بازی می‏‌کنند، روزی هنگام بازی، ترمه در برکه می‌‏افتد و سرمه نمی‎تواند به تنهایی او را نجات دهد. جادوگر به کمک او می‎آید؛ اما برای نجات ترمه شرطی می‏‌گذارد و آن اینکه پس از نجات ترمه، او را با خود ببرد و سرمه حق ندارد گریه کند! سرمه شرط را می‎پذیرد؛ ولی وقتی ترمه نجات می‎یابد، سرمه گریه می‏‌کند. جادوگر ترمه را به یک دارکوب تبدیل می‏‌کند و ... .

آنتون شعبده‌بازی می‌کند!

معرفی کتاب
«آنتون» یک کلاه شعبده‌بازی دارد و حالا می‎خواهد یک درخت را غیب کند؛ اما چرا درخت غیب نمی‌شود؟ شاید زیادی بزرگ است؟ شاید بتواند پرنده را که کوچک‌تر است، غیب کند و بله پرنده غیب می‎شود! آنتون به دوستش، «لوکاس»، می‎گوید که می‎تواند شعبده‌بازی کند؛ ولی لوکاس باور نمی‎کند و آنتون او را غیب می‌کند و... . حالا آنتون می‎خواهد لوکاس را ظاهرکند؛ اما چیزی که ظاهر می‎شود، لوکاس نیست! چه بلایی سرِ لوکاس آمده است؟

آنتون و برگ‌ها

معرفی کتاب
در یک روز پاییزی «آنتون» همه برگ‌هایی را که روی زمین ریخته، با شِن‌کش جمع می‎کند؛ اما یک برگ جامانده است! آنتون می‎خواهد آن برگ را هم بردارد که ناگهان باد می‌آید و برگ را با خود می‌‏برد، آنتون دنبال برگ می‎دود. «لوکاس» در حال تاپ‌بازی است که برگ از جلویش رد می‌شود. او سعی می‎کند برگ را بگیرد؛ اما... . برگ از جلوی «نینا» و «گِرتا» هم رد می‎شود. حالا همه با هم به دنبال برگ هستند. برگ بین شاخه درختی گیر کرده است و... .

دایناسور‌های همسایه بغلی

معرفی کتاب
آقای «پوف» مخترع است و خانه‌اش پر از اختراع‌های شگفت‎انگیز. این‌بار اختراع آقای پوف آن‌قدر هیجان‎انگیز است که به سراغ دوستش، «سام» در خانه کناری می‌‏رود و از او می‎خواهد بیاید و شاهکارش را ببیند. آقای پوف با یک سبد تخم دایناسور وارد اتاق می‌شود و بعد از چند لحظه، تخم‌ها یکی پس از دیگری تَرَک برمی‎دارند و سرِ کوچک دایناسورها بیرون می‎آید. دایناسورها هر لحظه بزرگ و بزرگ‎تر می‎شوند. سام و آقای پوف بدون معطلی باید کاری بکنند!

دزد صبحانه

معرفی کتاب
«الفی بریگز» دزد است؛ اما نه از آن دزدهای حرفه‎ای و خطرناک! الفی یک شب سخت را پشت سر گذاشته است و حالا باید یک صبحانه خوشمزه بخورد؛ اما هرچه می‎گردد صبحانه مورد علاقه‌اش، «کورن فلکس»، را پیدا نمی‎کند! ناگهان متوجه می‎شود که یک عالمه کورن فلکس روی زمین ریخته و تا بیرون در، روی زمین ردیف شده است! یک نفر کورن فلکس الفی را دزدیده است؛ ولی او کیست؟