حوصلهام سررفته!
معرفی کتاب
قهرمان داستان، کودکی است که حوصلهاش سر رفته است و نمیداند چه کار کند تا اینکه با یک سیبزمینی روبهرو میشود. سیبزمینی هم حوصلهاش سر رفته است! سیبزمینی از فلامینگوها خوشش میآید؛ اما آنجا فلامینگویی نیست. سیبزمینی فکر میکند بچهها حوصلهسربر هستند و کودک میخواهد ثابت کند که اینطور نیست، چرا؟ چون بچهها میتوانند بچرخند، بپربپر کنند، لگد بزنند، روی دستشان راه بروند،... ؛ اما همه اینها از نظر سیبزمینی حوصلهسربر است تا اینکه... .
قورررک!
معرفی کتاب
خانواده قورباغه در برکهای زندگی میکنند و در کنار هم خوشحال هستند. روزی با بچهخوکی روبهرو میشوند که قورقور میکند! قورباغهها عصبانی میشوند و فکر میکنند بچهخوک، آنها را مسخره میکند؛ اما در پاسخ هر پرسشی، او فقط قورقور میکند. همه حیوانات جمع میشوند؛ ولی هیچکس علت را نمیفهمد. آنها نزد سوسک دانا میروند تا مشکل را حل کنند... . هنگامی که باز میگردند، خبری از خوک نیست. او کجا رفته است؟ و اصلاً چرا آمده بود؟
بیلو سبیلو
معرفی کتاب
"بیلو" کودکی است که با سبیل به دنیا می آید. او ابتدا شروع می کند به انجام دادن کارهای خوب مثل رام کردن گاوهای وحشی، نگه داری از گله، مراقبت از حیوانات زخمی و .... سپس که سر سبیلهایش به بالا تاب می خورد کارهای بد انجام می دهد و این مساله باعث می شود او در تختش زندانی شود وقتی که از کارهایش پشیمان می شود، مادرش بیلو را نجات می دهد.
معمای مورگنروت
معرفی کتاب
کمیسر «ناگل» که به خاطر سرِ تاسش به «کلیکر»، یعنی «کلهمرمری»، معروف شده، از اسلحه و خشونت بیزار است. او اینبار درگیر پرونده مرموزی شده است که در آن دو تبهکار قصد جان یکدیگر را دارند. کمیسر با دست خالی، هم باید جلوی قتل را بگیرد، هم آنها را دستگیر کند. دوستانش، شش خلافکار سابق که جای پروژههای غیرممکن و نفسگیر در زندگیشان خالی است، بیصبرانه منتظرند که کمیسر آنها را به ماجراجویی تازهای دعوت کند.
آخرین روز خانم بیکسبی
معرفی کتاب
خانم «بیکسبی» از آن دسته معلمهایی است که مدرسه را تا حدی قابل تحمل میکنند! معلمهایی که خیلیوقت است دست از تلاش کشیدهاند؛ ولی ناگهان به خودت میآیی و متوجه میشوی که سر کلاس حواست جمع است. خانم بیکسبی از آن معلمهایی است که سال بعد پیشش میروی و سلام میکنی و نمیخواهی هیچوقت ناامیدش کنی. آن روز خانم بیکسبی یک جوری شده بود و من حدس میزدم که خبری شده است تا اینکه در دقایق آخر کلاس ما رو گرد نشاند و درباره تشخیص پزشکش برایمان گفت. او گفت سرطان لوزالمعده دارد!
پلیس قهرمان1
معرفی کتاب
افسر «نایت» و سگش، باز هم رئیس را عصبانی کردهاند. آنها میخواهند برای به دست آوردن دل رئیس، کاری بکنند. مرد تبهکار و گربهاش نگران هستند که مبادا افسر نایت و سگش آنها را به دام بیندازند. گربه فکر بکری دارد... . هنگامیکه افسر نایت و سگش میخواهند بمب را خنثی کنند، بمب منفجر میشود و آن دو به شدت زخمی میشوند. پزشکان تصمیم میگیرند سرِ سگ را به بدن افسر نایت پیوند بزنند و به این ترتیب، پلیس قهرمان به وجود میآید!
ببین چهقدر دوستت دارم در زمستان
معرفی کتاب
در یک روز برفی زمستان، «فندقک» که یک بچه خرگوش است، همراه پدرش، «بابافندقی»، به گردش میروند و مشغول بازی میشوند. بازی «هر چیزی متعلق به چیست؟» برگ متعلق به درخت است، تار مخصوص عنکبوت، پَر متعلق به پرنده است، آب مخصوص رودخانه و... . فندقک متعلق به پدرش است، موجود کوچکی که عزیزترین دارایی بابافندقی است.
ببین چهقدر دوستت دارم در پاییز
معرفی کتاب
در یک روز پاییزی، خرگوش پدر که «بابافندقی» نام دارد، همراه پسرش «فندقک»، به گردش میروند. فندقک به دنبال برگهایی میدود که باد آنها را به اینطرف و آنطرف میبرد. بابافندقی بالاخره خسته میشود و گوشهای مینشیند. ناگهان باد یک جعبه قهوهای بزرگ با خودش میآورد. فندقک داخل جعبه میشود و خودش را هیولای جعبه معرفی میکند. بابافندقی که تا به حال، حتی اسم هیولای جعبهای هم به گوشش نخورده، به شدت میترسد و... .
ببین چهقدر دوستت دارم در تابستان
معرفی کتاب
در یک روز تابستانی که همهجا رنگارنگ است، بچهخرگوشی به نام «فندقک»، همراه پدرش، «بابافندقی»، به کنار رودخانه میروند. آنجا رنگهای مختلفی وجود دارد؛ چند رنگ آبی، چند رنگ قرمز، چند رنگ زرد و... . بابافندقی، آبی آسمان را انتخاب میکند و فندقک قرمزِ تمشک را. بابافندقی از بین رنگهای متنوع قهوهای، یک رنگ را بیشتر از همه دوست دارد و آن رنگ قهوهای فندقک است؛ زیرا از نظر او، فندقک از همه زیباتر است.
ببین چهقدر دوستت دارم در بهار
معرفی کتاب
فصل بهار، فصل روییدن و رشد همهچیز است. بچهخرگوشی به نام «فندقک»، همراه پدرش، «بابافندقی»، به گشت و گذار میروند. آنها یک نهال کوچک بلوط، یک قورباغه کوچولو، یک کرم پروانه پشمالو و لانه پرندهای که پُر از تخم است، میبینند و بابافندقی توضیح میدهد که هرکدام به چه چیزی تبدیل میشوند. فندقک به این نتیجه میرسد که هیچچیز همانطور که هست، نمیماند. همهچیز تغییر میکند؛ حتی خودش! او نیز روزی به بابافندقی تبدیل میشود.