جادوگر ترسو
معرفی کتاب
در دامنه کوه سیاه، زیر درخت کاج، خانه بسیار کجی بود که در آن جادوگری زندگی میکرد. جادوگر از هیچچیز نمیترسید به جز تاریکی. او هر سال، در شب جشن جادوگرها سرماخوردگی را بهانه میکرد و به رختخواب میرفت و... . سرانجام روزی تصمیم گرفت بر ترسش غلبه کند. در کتابی قدیمی خوانده بود، برای از بین بردن ترس، باید هفت چیز داشته باشد؛ پر جغد، گوش خفاش، ریشه گل شببو، سنگریزهای از ماه، ریش روح، قلب قورباغه و یک دسته موی آدم ترسیده. جادوگر با سختی همه اینها را آماده کرد و... .
یک، دو، سه، چیلیک
معرفی کتاب
«قوربالو» بچه قورباغهای است که میخواهد بداند در بچگی چه شکلی بوده است. مادرش عکسی را که به دیوار آویزان است، نشان میدهد؛ اما در آن عکس چندین بچه قورباغه است. قوربالو میخواهد بداند دقیقاً کدامیک از آنهاست. مادرش میگوید در بچگی شکل دیگری بوده است؛ اما چه شکلی؟ او به سراغ آقای عکاس میرود و عکسی را که برای کارت شنا گرفته است، میخواهد. آقای عکاس سرش شلوغ است و امروز و فردا میکند تا اینکه قوربالو ناامید میشود؛ اما ناگهان... .
روباه و ستاره
معرفی کتاب
روباه در جنگلی انبوه زندگی میکند و از ترس اینکه مبادا گم شود، هیچوقت از لانهاش دور نمیشود. او با روشنایی ستاره از خواب بیدار میشود و با نور او راهش را از میان درختها پیدا میکند. ستاره تنها دوست روباه است؛ اما روزی ستاره ناپدید شده و همهجا تاریک میشود، روزها و شبها میگذرد و خبری از ستاره نیست. روباه به دنبال ستاره، همهجا را میگردد و سراغ او را از همه میگیرد؛ اما هیچکس خبری از او ندارد. چه بلایی سر ستاره آمده؟ او کجا رفته است؟
فامیل دور سگ و گربه
معرفی کتاب
سگ تنبل و گربه تنپرور، هیچکاری نمیکنند. آنها فقط میخورند و میخورند و باز هم میخورند و بعد میخوابند و میخوابند و باز هم میخوابند! برای این دو، خوردن لذتبخش است؛ ولی وای از وقتی که بیدار میشوند! حالا سگ و گربه حسابی چاق شدهاند، اینقدر چاق که حتی خانه هم برایشان تنگ شده است. آنها تصمیم میگیرند نزد فامیل دورشان، ببر ناقلا و گرگ وحشی، بروند و با آنها زندگی کنند؛ اما خانه گرگ و ببر بسیار دور است و سگ و گربه باید از شهرها و دریا بگذرند. سگ و گربه به خانه گرگ و ببر میرسند؛ ولی آنها را پیدا نمیکنند و... .
دار ودسته خرگوشهای جهنمی
معرفی کتاب
در این کتاب کودکان با خرگوشی آشنا می شوند به نام "فلوف" . او برای اینکه کارنامه اش را به پدر و مادرش نشان ندهد در خیال خودش نامه ای می نویسد و به والدین اش می گوید که به خرگوشهای جهنمی پیوسته است، خرگوشهایی که انواع کارهای زشت را انجام می دهند، همچون تا نوک دماغ توی تاپاله رفتن، خود را رنگ کردن، سوراخ کردن گوش و .... سرانجام فلوف در پایان بیان می کند که همه اینها خیال بوده است و او هم اکنون در خانه مادر بزرگش است.
ساکت بازی
معرفی کتاب
«فیلی» و «خرسی» در ایستگاه جنگلی قطار، سنگ، کاغذ، قیچی، بازی میکنند که عمو «لاکی» سوزنبان، از آنها میخواهد ساکت باشند؛ چون سرش درد میکند. بچهها سعی میکنند آرام صحبت کنند. بااینحال، باز عمو لاکی صدایشان را میشنود و میگوید حرف نزنند. آنها زیر درخت گلابی میروند؛ ولی آنجا هم صدایشان به گوش عمو لاکی میرسد. «مارَک» و «خرگوشک» و «زاغچه» هم پیدایشان میشود؛ اما هیچکدام نمیتوانند حرف بزنند تا اینکه فکر بکری به ذهنشان میرسد.
داستانهای کودکان و نوجوانان
معرفی کتاب
کتاب حاضر شامل نوزده داستان کوتاه است. نام بعضی از این داستانها به این ترتیب است: «پایان بدی»، «دو دوست»، «روز عجیب»، «کیسه کهنه» و «گرگ و چوپان». داستان اول درباره مرد بدجنسی است که روز جشن، تمام غذاها را مسموم میکند. پادشاه و همه مردم با خوردن غذاها مسموم و بیمار شده و مرد بدجنس به طوطی تبدیل میشود. مرد سعی میکند نزد جادوگر برود و تا شاید او بتواند کاری بکند؛ اما... . چند روز بعد، وقتی طوطی برفراز شهر پرواز میکند، متوجه میشود که طبیبِ پادشاه، گوشت طوطی را برای او تجویز کرده است و... .
ماجراهای هیرادشهر: نجات شاهزاده
معرفی کتاب
در شهر زیبای «هیراد»، مردم در صلح و آرامش، کنار هم زندگی میکنند. سلطان این شهر عادل و مردمدوست است و اخلاق نیکویی دارد. ملکه بسیار مهربان و شاهزادهخانم بسیار زیباست. در آن سوی شهر، پشت کوه سیاه، دیو بدسرشتی زندگی میکند که از آرامش مردم شهر هیراد عصبانی است. دیو تصمیم میگیرد شادی و آرامش را از آنها بگیرد. روزی مردم شهر باخبر میشوند که شاهزادهخانم زیبا ناپدید شده است. هرکس نظری دارد و پیشنهادی میدهد تا اینکه همایون دانشمند و معلمِ پیر، سر میرسد. او اتاق شاهزاده را بررسی کرده و یک سرِنخ پیدا میکند!
ماجراهای شاهزاده و لکلکها
معرفی کتاب
این کتاب حاوی پنج داستان کوتاه است. «پادشاه بدجنس»، «بره پشمالو و گرگ بیرحم» و «ماجرای شاهزاده و لکلکها »، نام سه داستان از این مجموعه است. داستان آخر درباره پسر شاهزادهای است که بسیار لوس و خودخواه بزرگ شده است. او هر روز کنار رودخانه میرود و لکلکها را با سنگ میزند و تخمشان را به خانه میبرد و میخورد. بعد از مدتی، دوستان او به دیدنش میآیند و پسر آنها را برای دیدن لکلکها به کنار رودخانه میبرد؛ اما هیچ اثری از لکلکها نیست! آنها کجا رفتهاند؟
پیداش کن بازی
معرفی کتاب
در ایستگاه جنگلی قطار، «زاغچه»، «فیلی»، «مارَک» و «خرسی»، منتظر رسیدن قطار هستند که سر و کله «زریزرافه»، با یک توپ سفید و آبی پیدا میشود و پیشنهاد میدهد که وسطی بازی کنند؛ اما همه میخواهند وسط باشند! بچهها با سکه زاغچه، شیر یا خط میاندازند؛ ولی سکه گم میشود. حالا بچهها «پیداش کن» بازی میکنند و بسیاری از چیزهایی را که گم کردهاند، پیدا میشود!