نیکی و گرگهای بد گنده
معرفی کتاب
«نیکی» خرگوشه، خواب گرگهای بدجنسی را دیده بود که دنبالش کرده بودند. او با فریاد کمک می خواست. مادرش صدایش را شنید و فوراً وارد اتاق شد. نیکی به مادرش گفت که صدتا گرگ دنبالش کرده بودند. مامانش گفت حتما خیلی کمتر از صد تا بوده اند. مادر گفت و نیکی گفت. تا اینکه مامان تعداد گرگ ها را به پنج تا رساند. مامان گفت نیکی حتما خواب بد دیده ای و بعد سعی کرد او را آرام کند؛ ولی چنددقیقه بعد، بقیه بچه خرگوشها هم از ترس گرگ نمیتوانستند بخوابند. مامان خرگوشه با جارو سراغ گرگهای خیالی رفت و آنها را فراری داد.سپس آمد و کنار بچه هایش به خواب رفت.
نیکی و روز بارانی
معرفی کتاب
باران میبارد و «نیکی» و خواهر و برادرهایش نمیتوانند بیرون بروند و بازی کنند. نیکی پیشنهاد میکند به کویر بروند. آنجا روشن و آفتابی است و هیچوقت باران نمیبارد؛ اما ممکن است آنجا گم شوند. نیکی پیشنهاد کوهستان را میدهد؛ اما کوهستان شیرِ کوهی دارد و... . نیکی میگوید به جنگل بروند؛ اما آنجا هم... . حالا باران بند آمده است و خرگوشها میتوانند حسابی ماجراجویی کنند!
روزی که مولی پرواز کرد
معرفی کتاب
«مولی» دوست دارد به شهر بازی برود. آنجا همراه دوستانش خیلی خوش میگذرد. با هم به اتاق خنده میروند، سوار چرخفلک میشوند، اسبسواری میکنند و نمایش عروسکی میبینند. راستی مولی یک سکه دارد و میتواند برای خودش و دوستانش بادکنک بخرد. او چندین بادکنک میخرد؛ ولی ناگهان از زمین بلند میشود و... . بادکنکها مولی را با خود میبرند. چه اتفاقی برای او میافتد؟
قرمز قرمز قرمز
معرفی کتاب
لاکپشت خیلی عجله دارد. او دنبال یک چیز قرمز است و وقت ندارد با کسی حرف بزند؛ اما چه چیز قرمزی؟ گلهای رُز راکون؟ جورابهای بز؟ یا سقف خانه روباه؟ همه همسایهها میخواهند بدانند. برای همین دنبالش راه میافتند. وقتی لاکپشت بالاخره میایستد، هیچچیز قرمزی وجود ندارد؛ اما ناگهان همه آن را میبینند، یک چیز قرمزِ قرمزِ قرمز!
چه فکر خوبی مولی!
معرفی کتاب
تمام روز «مولی» سعی میکند شعر بنویسد؛ اما چیزی به ذهنش نمیرسد. همه دوستان مولی به خانه او میآیند تا فکر کنند فردا که تولد لاکی است، چه هدیهای به او بدهند. اول همه فکر میکنند که برای لاکی گل بکشند؛ اما این همه نقاشی گل به چه درد لاکی میخورد؟ بعد یک فکر خوب و تازه از راه میرسد! آنها همه با هم کار میکنند و بهترین هدیه را برای دوستشان درست میکنند. هدیهای خیلی مخصوص!
چستر
معرفی کتاب
نویسنده کتاب داستانِ موشی را روایت میکند که در خانهای خارج از شهر زندگی میکند و روزی به سفر میرود و دیگر بازنمیگردد. بعد از مدتی، گربهای به نام «چستر» در خانه موش ساکن میشود؛ اما موش همراه سگ بزرگی به خانه میآید؛ البته سگی که گیاهخوار است! قهرمان داستان، چستر، از روند داستان خوشش نمیآید و از نویسنده میخواهد که آن را تغییر دهد. نویسنده عصبانی است؛ ولی داستان را تغییر میدهد و... .
بازگشت چستر!
معرفی کتاب
این کتاب درباره گربهای به نام «چستر» است که نویسنده به عنوان قهرمان داستانش انتخاب کرده است؛ اما چستر با نویسنده کنار نمیآید و برخلاف میل او رفتار میکند و به دلخواه خودش داستان را تغییر میدهد! چستر گربهای غارنشین است که قرار است به زودی نسلش منقرض شود؛ چون دایناسوری او را میبلعد؛ اما چستر اجازه نمیدهد داستان اینگونه پیش برود. او نظر دیگری دارد!
دشمن
معرفی کتاب
در دو گودال، سربازهایی تنها پناه گرفتهاند و جنگ بین این دو سرباز جریان دارد. گلولهها از یک گودال به دیگری پرتاب میشوند و هر سرباز میخواهد دیگری را از پا دربیاورد. هریک از سربازها دفترچه راهنمایی دارد که در آن درباره دشمن نوشته است. هر سرباز فکر میکند سرباز دیگر، یک هیولاست که رحم و مروت سرش نمیشود و زنها و بچهها را میکشد و... . هر دو سرباز آرزو دارند که هرچه زودتر جنگ تمام شود و به خانههایشان بازگردند. هرکدام از آنها فکر میکند دیگری جنگ را شروع کرده است و... .
خرچنگ دست وپاچلفتی
معرفی کتاب
خرچنگ از چنگالهای بزرگ و مزاحمش بدش میآید و آرزو میکند بازوهایی مثل هشتپا وعروس دریایی یا بالههایی مثل لاکپشت و ماهی داشته باشد و بتواند با بقیه بازی کند، بدون اینکه چیزی را خراب کند. روزی وسط بازی، هشتپا بین جلبکها گیر میافتد. گره جلبکها تنگتر و تنگتر میشود و هیچکس نمیتواند کمکش کند. آیا خرچنگ میتواند کاری بکند؟