Skip to main content

کوالایی که دیگه می‌تونه!

معرفی کتاب
«کوِین» کوالایی پشمالو با پاهای نرم و لطیف است که از تغییر خوشش نمی‎آید. او دوست دارد به درخت بچسبد، برگ بخورد و چرت بزند. به نظر کوین پایین درخت ترسناک، پر سروصدا و عجیب و غریب است. برای همین اصلاً از جایش تکان نمی‎خورد. حیوانات جنگل از او می‎خواهند پایین برود و با آن‎ها بازی کند؛ ولی کوین فکر می‏‌کند این کار خطرناک است و اگر برود، دلش برای خانه تنگ می‎شود. روزی دارکوبی شروع می‎کند به نوک زدن به درخت کوین! همه حیوانات زیر درخت جمع می‎شوند و از او می‎خواهند درخت را رها کند و بپرد؛ اما کوین نمی‎تواند! حالا چه بلایی سرِ کوین می‎آید؟

سنجاب‌ها وارد می‌شوند...

معرفی کتاب
پاییز از راه رسیده است و همه حیوانات جنگل برای خواب زمستانی آماده می‎شوند؛ اما سنجاب کوچولو، «سایریل»، بی‌خیال، تاب‌بازی می‌‏کند. همه انبارهایشان را پُر کرده‌اند؛ اما سایریل هیچ غذایی ندارد؛ حتی یک دانه! ناگهان گوشه شاخه درختی، میوه کاجی می‎بیند. از آن طرف، «بروسِ» آینده‎نگر با اینکه انبارش پر از آذوقه است، می‏‌خواهد آن میوه کاج را هم به دست آورد. آن دو باهم به طرف میوه کاج می‏‌دوند؛ ولی میوه از درخت می‎افتد و... . حالا میوه در رودخانه بالا و پایین می‌‏رود و سایریل و بروس تلاش می‌‏کنند آن را بگیرند؛ ولی میوه کاج نصیب پرنده‎ای می‎شود. سنجاب‎ها به لبه آبشار رسیده‎اند و هرلحظه ممکن است سقوط کنند. چه اتفاقی برای آن‎ها می‌‏افتد؟

شیر و یک سؤال موشی!

معرفی کتاب
موش‌کوچولو خیلی ریزه‌میزه بود، آن‌قدر که هیچ‌کس به او توجه نمی‎کرد! همه لگدش می‎کردند، رویش می‎نشستند و فراموشش کرده بودند؛ اما در عوض همه به آقای شیر احترام می‎گذاشتند؛ چون او نعره‌های بلند و ترسناکی داشت و قدرتمند و زورگو بود. موش‌کوچولو آرزو می‎کرد که فقط کمی شبیه او باشد. سرانجام به این نتیجه رسید که اگر بتواند نعره بزند، می‎تواند دوست پیدا کند و زندگی‎اش عالی می‎شود. موش‌کوچولو تصمیم گرفت نزد شیر برود و از او بخواهد که نعره زدن را یادش بدهد! اما این چطور ممکن است؟ و آیا از دست شیر، جان سالم به در می‎برد؟

چطور از شر گرگ خلاص شویم؟

معرفی کتاب
بالای کوه بلند، گله گوسفندی زندگی می‏‌کرد. همه‌چیز برای آن‌ها فراهم بود؛ اما گوسفندها همیشه با ترس زندگی می‌‏کردند؛ چراکه گرگی در آنجا زندگی می‎کرد که هروقت گرسنه می‎شد، یکی از گوسفندان را می‏‌گرفت و می‎خورد. گوسفندها غمگین بودند و نمی‎دانستند چه کار کنند. آن‌ها دور هم جمع شدند تا نقشه‌ای بکشند و از شّر گرگ خلاص شوند. هریک از آن‌ها طرح و ایده‌ای داشت که البته بعضی از آن‌ها امکان‌پذیر بود؛ ولی هیچ گوسفندی حاضر نبود همکاری کند و هنگامی‌که گوسفندان باهم درگیر شده بودند و زد و خورد می‎کردند، گرگ آمد و گوسفند دیگری را گرفت!

ماهی رنگین‌کمان و یک اتفاق دیگر

معرفی کتاب
مدت‌ها پیش ماهی رنگین‌کمان تنهای تنها بود و به خاطر زیبایی و غرورش هیچ دوستی نداشت؛ اما از وقتی تصمیم گرفت پولک‌های نقره‌ای‌اش را میان دوستانش تقسیم کند، آن‌ها همیشه باهم بودند؛ باهم بازی می‎کردند، باهم غذا می‎خوردند و حتی با هم استراحت می‏‌کردند. آن روز وقتی ماهی‌های پولک نقره‌ای در حال بازی بودند، سر و کله ماهی کوچولوی راه‌راه پیدا شد و از آن‌ها خواست تا او را هم بازی دهند؛ اما ماهی‎ها گفتند نمی‎شود، چون او پولک نقره‎ای ندارد. ماهی رنگین‎کمان ناراحت بود و دلش نمی‎خواست ماهی راه‌راه غمگین باشد. ناگهان... .

چگونه می‌توان بال شکسته‌ای را درمان کرد؟

معرفی کتاب
پرنده کوچک محکم به شیشه‌های ساختمان کوبیده شد و به زمین افتاد؛ ولی هیچ‎کس متوجه او نشد؛ حتی نگاهش هم نکرد، به جز پسربچه مهربانی که با مادرش بود و می‎خواست سوار قطار شود. او پرنده را برداشت و به خانه برد. مادر و پدر بال پرنده را بستند، او را در جای گرم و نرمی گذاشتند و از او مراقبت کردند. با گذشت زمان، آرام‌آرام حال پرنده بهتر شد تا جایی که دوباره توانست پرواز کند.

آقای با‌کلاه و آقای بی‌کلاه

معرفی کتاب
نویسنده کتاب، علاوه‌بر اینکه با داستان‌هایش کودکان را می‌خنداند، نکات آموزشی و اخلاقی‌ای را هم متذکر می‎شود. کتاب حاضر حاوی چندین داستان کوتاه طنز است. تماشا کردن تلویزیون، بیماری و مدرسه، آرزو، احترام و بچه تنبل، موضوع بعضی از این داستان‎هاست. داستان «آقای باکلاه و آقای بی‎کلاه، درباره دو مرد است. یکی، یک سر دارد و ۲۳ کلاه و یکی، ۲۳ کلاه دارد و یک سر! هنگامی‌که این دو یکدیگر را ملاقات می‌‏کنند، اتفاق عجیبی رخ می‏‌دهد. آقای باکلاه، تنهای کلاه آقای بی‎کلاه را می‌خرد!

لافکادیو: شیری که جواب گلوله را با گلوله داد

معرفی کتاب
شیر جوان در جنگل زندگی می‌‏کرد و شبیه همه شیرها بود. روزی که همه شیرها با صدای وحشتناکی شروع به دویدن و فرار کردند، او با شکارچی‎ای روبه‌رو شد و سعی کرد با او دوست شود؛ اما شکارچی می‌‏خواست او را با تیر بزند! تلاش شیر جوان بی‌فایده بود و شکارچی همچنان قصد تیراندازی به او را داشت. شیر جوان شکارچی را خورد، کلاه او را بر سر گذاشت، تفنگش را برداشت و به راه افتاد... . شیر جوان مدت‌ها با تفنگ تمرین کرد تا تیرانداز ماهری شد و دیگر هیچ شکارچی‎ای جرئت آمدن به جنگل و شکار شیرها را نداشت تا اینکه... .

واقعاً، جدّی جدّی!

معرفی کتاب
این داستان درباره بچه‌ای است که تمام دوران کودکی‌اش را پای قصه‌های پدربزرگ نشسته است؛ قصه ملوان پاچوبی که در اتاق زیرشیروانی خانه پدربزرگ زندگی می‎کند، قورباغه در حیاط و خفاش ملوان که از بند رخت آویزان است یا دوست ملوان که جادوگر پیری است و در پایان هر قصه‌ پدربزرگ می‌‏گوید: «واقعاً، جدی جدی!». حالاآن کودک بزرگ‌تر شده است؛ ولی پدربزرگ مثل سابق نیست. او نوه‌اش را به یاد نمی‎آورد؛ حتی آن همه قصه‌هایی را که برایش تعریف کرده است! شارلی تمام سعی خود را می‌‏کند تا پدربزرگ به یاد بیاورد و... .

مردی که زیاد نمی‌دانست

معرفی کتاب
مرد جوان در برابر هفت سال کار نزد نعل‌بند، یک تکه بزرگ نقره گرفت و به طرف خانه راه افتاد. بعد از مدتی، از سنگینی نقره خسته شد. در همین وقت، مردی اسب‌سوار را دید و آرزو کرد که ای کاش اسبی مانند آن داشت. مرد اسب‌سوار اسبش را با تکه بزرگ نقره عوض کرد و مرد جوان خوش‌حال بود. مرد جوان که اسب‌سواری نمی‎دانست، بعد از مدتی از اسب پرت شد و در همین موقع کشاورزی را دید که گاوی داشت. او آرزو کرد که ای کاش به جای اسب گاو داشته باشد و... . مرد جوانِ ساده‌لوح، گاو را با گوسفند، گوسفند را با غاز و غاز را با سنگ چاقو تیزکن عوض کرد؛ اما سرانجام... .