Skip to main content

گربه‌ها و خروس‌ها: یک قصه افریقایی

معرفی کتاب
در روزگاران قدیم در افریقا، خروس‌ها بر گربه‌ها حکومت می‌کردند. گربه‌ها از صبح تا شب کار می‌کردند و شب هرچه جمع کرده بودند پیش خروس‌ها می‌بردند. خروس‌ها به گربه‌ها گفته بودند که تاج سر ما از آتش است و هر کس از فرمان ما سرپیچی کند، با این آتش او را می‌سوزانیم! گربه‌ها این حرف را باور کرده بودند و از صبح تا شب برای خروس‌ها کار می‌کردند. یک شب در خانه‌ی گربه‌ها آتش اجاق خاموش می‌شودو....

قصه‌های شیرین برای بچه‌ها

معرفی کتاب
این کتاب نُه داستان از نویسندگان مختلف دارد. داستان اول دربارۀ جوجه‌مرغی است که در نبودِ مادرش، سر از تخم درمی‌آورد و می‌رود تا مادر را پیدا کند. داستان دوم از دختربچه‌ و عروسک و دوستش می‌گوید. دخترک عروسکش را به دوستش نمی‌دهد تا مثلاً برایش قصه بگوید؛ چون فکر می‌کند خودش باید این کار را بکند؛ چراکه مادر عروسکش است... . داستان سوم دربارۀ از راه رسیدن زمستان است و خواب زمستانی حیوانات و سنجابی که مهمان ناخوانده دارد. داستان چهارم... .

از پنجره اتاقم

معرفی کتاب
همه کودکان دنیا به خاطر شیوع ویروس کرونا در خانه حبس شده‌اند و همه نگرانی‌های مشترکی دارند. این کتاب درباره تجربه مشترکِ کودکانی است که از دوستان و مدرسه‌شان دور شده‌اند، کودکانی که درک می‌کنند افرادی در جامعه، به کمک آن‌ها نیاز دارند. پس به دنبال راهی هستند تا فعال و موثر باشند. داستان این کتاب با الهام از وقایع و افراد واقعی نوشته شده است.

شازده کدو

معرفی کتاب
«ممل» در روستای «براسان» با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. او با شوق‌ و‌ ذوق روی زمین کوچکی که پدرش به او عیدی داده بود، مشغول کار شد. وقتی جالیز آمادۀ‌ کاشت شد، آن را به سختی آبیاری کرد و تخم‌های خیس‌خوردۀ کدو، ‌ خربزه و هندوانه را کاشت. بعد هم به تقلید از پدرش، با لباس‌های کهنه، مترسک کوچکی برای جالیزش درست کرد. در کنار کار زیاد روی جالیز، نمرۀ درس‌های ممل چندان تعریفی نداشت؛ ولی همه امیدش به جالیز و محصول آن بود تا نشان دهد که پسر تنبل و بی‌هنری نیست. او هم نگران بادهای گرم بود، هم دغدغۀ نمرۀ درس‌هایش را داشت. سرانجام... .

عجب دست‌پختی دارد رفیق!

معرفی کتاب
پسرک به مغازه ماهی‌فروشی رفته است تا یک ماهی بزرگ بخرد؛ چون شب مهمان دارد. گربه‌‌کوچولو دنبال پسرک راه می‌افتد. او گرسنه است. پسرک عصبانی می‌شود و سعی می‌کند گربه را فراری دهد؛ اما گربه گرسنه به هیچ‌وجه منصرف نمی‌شود. پسرک کفشش را برای او پرت می‌کند؛ اما گربه همچنان دنبال اوست. آن‌ها به خانه پسرک می‌رسند و... .

دعای قبل از بازی

معرفی کتاب
صبح اول وقت، سوسک سبز، ویزویزک را صدا کرد تا با هم بازی کنند. ویزویزک از او خواست که صبر کند تا هم بقیۀ زنبورها بیدار شوند و هم او دعا کند. سوسک سبز فکر کرد برای ویزویزک مشکلی پیش آمده است؛ اما ویزویزک برایش توضیح داد که دعا فقط برای مشکلات نیست و هر زمانی می‌‌توان دعا کرد. وقتی دعای ویزویزک تمام شد، بقیۀ زنبورها هم بیدار شده بودند؛ اما حالا خبری از سوسک سبز نبود! یعنی او از ویزویزک ناراحت شده بود و قهر کرده بود!؟

ترسناک‌ترین کاری که تا حالا انجام دادی چه بوده؟

معرفی کتاب
این کتاب داستان پسربچه‌ای‌ نابیناست که از خانه‌شان با مادرش راه افتاده و قرار است دکتر بروند، او همه‌جا را بدون دیدن می‌شناسد، از تعداد قدم‌هایش. می‌داند باید کجا برود و چه‌کار کند. او قرار است پانسمان چشم‌هایش را باز کند؛ چون قرنیه به چشمش پیوند زده‌اند. ممکن است بتواند ببیند و حالا می‌ترسد از دنیای تاریکش بیرون بیاید. او قرار است ببیند و از این موضوع می‌ترسد.

چوم چوم

معرفی کتاب
«چوم‌چوم» مورچۀ کوچولویی بود که مثل همۀ مورچه‌کوچولوها کم‌کم بزرگ شد. یک روز بعد از خوردن صبحانه‌، بیرون رفت و چشمش به بارباری افتاد؛ مورچه‌ای که کارش بار بردن بود. هر باری که بود، سبک یا سنگین، فرقی نمی‌کرد. بارباری از چوم‌چوم پرسید تو چیکار می‌کنی؟ ولی او که کاری نمی‌کرد. بارباری گفت: «پس تو هنوز بزرگ نشدی»! مورچه‌کوچولو که فکر می‌کرد بزرگ شده است، رفت تا یک شغل درست و حسابی برای خودش دست و پا کند؛ اما از کجا باید شروع می‌کرد؟

چرا پتوی گامبالو پاره نشده بود؟

معرفی کتاب
«ویزویزی»، «خال‌قرمزی»، «جیرجیری»، «شکمو» و «گامبالو» اول زمستان با هم قرار گذاشتند که اولین روز بهار همدیگر را در کنار بلندترین درخت جنگل ببینند و اولین صبحانۀ بهاری را با هم بخورند. در اولین روز بهار، ویزویزی، خال‌قرمزی و جیرجیری کنار درخت بودند؛ اما شکمو و گامبالو دیر کردند. آن‌ها پتوهایی را که دور خودشان پیچیده بودند، هنوز پاره نکرده‌اند. آخر آن‌ها کرم‌های ابریشمی بودند که قرار بود در بهار پروانه شوند.

ژاکتی برای ایلیا

معرفی کتاب
«ایلیا» روز‌هایش را در مدرسه و مزرعۀ پنبه می‌گذراند و هرروز سعی می‌کند مادر‌بزرگش را با هدیه‌های عجیب و غریب خوش‌حال کند. روزی غریبه‌ای سراغ مادربزرگ می‌آید تا او را با خود به سرزمینی ناشناخته ببرد. اندوه و جدایی ایلیا از مادربزرگ او را به این فکر می‌اندازد که راهی برای نگه داشتن مادربزرگ پیدا کند.