هلاهلا
معرفی کتاب
«هدا» همه کارها را به راحتی انجام میداد؛ چون بلد بود بگوید: «هَلاهَلا». شبها که خوابش میآمد و حال مسواک زدن نداشت، فوری میگفت: «هَلاهَلا» و میتوانست مسواک بزند و اگر چیزی را دوست نداشت بخورد... . روزی در اتاق نشیمن نشسته بود که ناگهان یک طوطی، بالزنان وارد شد و وقتی دوروبرش را نگاه کرد، تازه متوجه شد که اشتباه آمده است. طوطی میخواست بیرون برود؛ اما مرتب به درودیوار میخورد. هدا سعی کرد کمکش کند؛ اما طوطی میپرید. سرانجام... .
این خیلی ریزه
معرفی کتاب
خانم مورچه یک سوزن شکسته روی فرش پیدا کرد. او سوزن را برداشت که مبادا برود تو پای بچه. حالا خانم مورچه مانده بود که با این سوزن شکسته چه کند. یکدفعه صدای مردی را شنید که وسایل کهنه میخرید. خانم مورچه سعی کرد مرد را صدا کند؛ اما صدای مورچه به گوش او نمیرسید. مورچه رفت روی سقف وانت و توی بلندگو فریاد کشید. مرد که ترسیده بود، به طرف صدا برگشت و... .
نیست نیست!
معرفی کتاب
«نیسنیس» و «اینااینا» میخواستند به سفر بروند. اینااینا چمدانش را آورد؛ اما نیسنیس چمدانش را گم کرده بود. او آن را بالای کمد گذاشته بود؛ ولی آنجا نبود. اینااینا همهجا را گشت و چمدان او را پیدا کرد و بعد رفت تا لباسهایش را بیاورد. وقتی برگشت، دید نیسنیس گریه میکند و جیغ میکشد. او جوراب قرمزش را گم کرده بود. اینااینا دوباره شروع کرد به گشتن و... .
یواش یواش
معرفی کتاب
«کجکی» فکر میکرد چرا همه اینقدر یواش کار میکنند؟ او حوصلۀ صبر کردن نداشت و دلش میخواست کارها را تندتند انجام شود. برای همین وقتی مادربزرگ نبود، شالگردنی را که او میبافت، برداشت و تندتند و چپوچوله بافت، زیر دیگ آش هویج را زیاد کرد تا زودتر بپزد و برای آوردن بلوط بدوبدو از تپه بالا رفت؛ اما... . او کی یاد میگیرد که عجله نکند؟
جیرجیری و ببعی
معرفی کتاب
ببعی و جیرجیرک همسایه بودند و همیشه با هم بازی میکردند. روزی هرچه جیرجیری، جیرجیر کرد، ببعی، بعبع نکرد. جیرجیری که ترسیده بود، کلاغ را صدا کرد و سراغ ببعی را از او گرفت. کلاغ هم پرید و کنار پنجرۀ ببعی نشست و تق و تق به پنجره کوبید؛ اما جوابی نیامد. کلاغ رفت تا دوروبر را نگاه کند که ناگهان چیز براقی دید و... .
چرا اینجوری شدم؟
معرفی کتاب
«خالخالی» سگ کوچولوی خالدار بود. نزدیک ظهر توی آفتاب دراز میکشید و خالهایش را میشمرد. ده تا که میشمرد، گرسنه میشد و میفهمید که باید غذا بخورد؛ اما یک روز هرچه شمرد، گرسنه نشد. فکر کرد و فهمید که دیر صبحانه خورده و خیلی هم خورده. برای همین بیشتر شمرد؛ اما باز هم گرسنه نبود! چرا او امروز گرسنه نمیشد!؟
سنجابک خیلی گرسنه
معرفی کتاب
سنجاب که خیلی گرسنه بود، به هیچچیز جز غذا فکر نمیکرد. بالای تپه درخت گردویی بود. سنجاب تند دوید تا به آن برسد؛ اما چون خیلی عجله داشت، گودال جلوی پایش را ندید و در آن افتاد. اول کلی دادوبیداد کرد و کمک خواست؛ اما کسی صدای او را نشنید. بعد حسابی گریه کرد و فکر کرد شاید اشکهایش تبدیل به رودخانه شود و او را بیرون ببرد؛ اما این کار هم فایدهای نداشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید.
غروببازی
معرفی کتاب
روزی گورخرکوچولو بالای تپهاش نشسته بود و فکر میکرد. فکر کرد حالا که گرسنه و تشنه نیست، خوابش هم نمیآید و بازی هم دلش نمیخواهد، باید یک کاری کند که تا به حال نکرده است. در همین فکر بود که خورشید آرامآرام غروب کرد و گورخرکوچولو غروب را دید. فکر کرد: «من هم میتوانم غروب کنم». سپس از تپهاش پایین آمد و دنبال کسی گشت تا غروب او را ببیند و... .
هاجستم و واجستم
معرفی کتاب
ملخکوچولو تازه پریدن را یاد گرفته بود. او همراه مادرش به مزرعه رفت و از اینطرف به آنطرف پرید؛ از روی گل، از روی چمن و از روی دیوار. ناگهان متوجه شد که گم شده است. اول رفت سراغ آقاگاوه و سراغ مادرش را گرفت. آقای گاو که فکر میکرد ملخکوچولو آمده تا گندمها را بخورد، به ملخکوچولو گفت زود از آنجا برود. ملخ جستی زد، بزبزی را دید و از او سراغ مادرش را گرفت. بزی... .