پپا و ماجراجویی در روز پاییزی
معرفی کتاب
در یک روز پاییزی که همهجا پر شده از برگهای زرد و قرمز «پپا» و خانوادهاش به پارک میروند. فکر میکنی پپا و خانوادهاش توی این هوای سرد پاییزی برای چه به پارک رفتهاند و توی پارک چه کارهایی میکنند؟
این کتاب از مجموعهی «دنیای پپا» است. پپا و برادرش جورج در این مجموعه کمک میکنند تا بچّهها رفتارهای اجتماعی را یاد بگیرند و با مسائل و مشکلات زندگی راحت کنار بیایند.
این کتاب از مجموعهی «دنیای پپا» است. پپا و برادرش جورج در این مجموعه کمک میکنند تا بچّهها رفتارهای اجتماعی را یاد بگیرند و با مسائل و مشکلات زندگی راحت کنار بیایند.
پپا نمی داند چه کاره شود!
معرفی کتاب
«پپا» نمیداند وقتی بزرگ شد میخواهد چهکاره شود؟ «امیلی» میخواهد معلم شود. «فردی» میخواهد پلیس شود. «سوزی» میخواهد پزشک شود. امّا پپا نمیداد به چه شغلی علاقه دارد. فکر میکنید پپا شغل مورد علاقهاش را پیدا میکند؟
این کتاب از مجموعهی «دنیای پپا» است. پپا و برادرش جورج در این مجموعه کمک میکنند تا بچّهها رفتارهای اجتماعی را یاد بگیرند و با مسائل و مشکلات زندگی راحت کنار بیایند.
این کتاب از مجموعهی «دنیای پپا» است. پپا و برادرش جورج در این مجموعه کمک میکنند تا بچّهها رفتارهای اجتماعی را یاد بگیرند و با مسائل و مشکلات زندگی راحت کنار بیایند.
بهترین دوست پپا
معرفی کتاب
«سوزی» بهترین دوست پپا است. «پپا» و «سوزی» میخواهند بفهمد از کی با هم دوست شدهاند. مامان پپا عکس زمانی که پپا نینی کوچولو بود را نشانشان داد و برایشان تعریف کرد که از کی با هم دوست شدهاند. فکر میکنید پپا و سوزی از کی با هم دوست شدند و چه جوری باهم بازی میکردند؟
این کتاب از مجموعهی «دنیای پپا» است. پپا و برادرش جورج در این مجموعه کمک میکنند تا بچّههارفتارهای اجتماعی را یاد بگیرند و با مسائل و مشکلات زندگی راحت کنار بیایند.
این کتاب از مجموعهی «دنیای پپا» است. پپا و برادرش جورج در این مجموعه کمک میکنند تا بچّههارفتارهای اجتماعی را یاد بگیرند و با مسائل و مشکلات زندگی راحت کنار بیایند.
جایی آن طرف پرچین
معرفی کتاب
داستان این کتاب درباره دهه پنجاه و پیش از انقلاب است. «بیتا» که ده سال دارد، همراه مادر و برادرش، «بهرام» که یک سال از او بزرگتر است، با دایی و همسر او در شهرکی که متعلق به ارتش است، زندگی میکنند. دایی بیتا افسر ارتش است و در پادگان آن منطقه خدمت میکند. آنها گماشتهای به نام عطا دارند. بچهها با عطا ارتباط خوبی دارند. بهرام و بیتا همسن و همکلاس «ستاره» و «شهاب»، بچههای سرهنگ «گشتاسی» هستند. شهاب به پشتوانه پدرش که مافوق بقیه افسران منطقه است، هر کار بخواهد میکند و... .
النگوی شیشهای
معرفی کتاب
این داستان درباره پسری بیست و چندساله به نام «سیاوش» است که نتوانسته وارد دانشگاه شود. او نزد داییاش، «بهنام» که بنگاه ماشین دارد، کار میکند. داییای که از هرموقعیتی برای پول درآوردن استفاده میکند. حالا داییبهنام برای سیاوش نقشهای کشیده است. طبق این نقشه آنها میتوانند پول خوبی به جیب بزنند. سیاوش با اینکه راضی نیست؛ اما با داییاش همراه میشود... .
قول
معرفی کتاب
در شهر غمگرفتهای، نوجوانی سعی میکند کیف پیرزنی را بدزدد. پیرزن با تمام قدرتش کیفش را نگه میدارد و این کشمکش ادامه پیدا میکند تا اینکه پیرزن میگوید به یک شرط حاضر است کیفش را به او بدهد. نوجوان بدون هیچ فکری قبول میکند. پیرزن از او میخواهد که قول بدهد آنها را بکارد! نوجوان نمیداند منظور پیرزن چیست؛ اما فوری میپذیرد، کیف را میگیرد و فرار میکند؛ اما وقتی درِ آن را باز میکند، حیرتزده میشود، کیف پُر از دانه است!
نوههای ننهرعنا
معرفی کتاب
کتاب حاضر حاوی سه داستان درباره «ننهرعنا» و نوههای دوقلویش، «مهناز» و «مریم»، است. مهناز و مریم آنقدر شبیه هستند که مادربزرگ همیشه آنها را اشتباه میگیرد. نزدیک عید است و مادربزرگ میخواهد خانهتکانی کند. بچهها فکر میکنند خانهتکانی یعنی تکاندن خانه و فکر میکنند که مادربزرگ هرگز نمیتواند این کار را بکند! اما وقتی معنی آن را میفهمند، هرروز به مادربزرگ سر میزنند و به او کمک میکنند. ننهرعنا راهکاری دارد تا دیگر نوههایش را اشتباه نگیرد. او... .
چگونه میتوان بال شکستهای را درمان کرد؟
معرفی کتاب
پرنده کوچک محکم به شیشههای ساختمان کوبیده شد و به زمین افتاد؛ ولی هیچکس متوجه او نشد؛ حتی نگاهش هم نکرد، به جز پسربچه مهربانی که با مادرش بود و میخواست سوار قطار شود. او پرنده را برداشت و به خانه برد. مادر و پدر بال پرنده را بستند، او را در جای گرم و نرمی گذاشتند و از او مراقبت کردند. با گذشت زمان، آرامآرام حال پرنده بهتر شد تا جایی که دوباره توانست پرواز کند.
فندقی و کاربزرگ
معرفی کتاب
«فندقی» پسرکوچولویی که با مادربزرگش زندگی میکرد، میخواست یک کار بزرگ انجام دهد. مادربزرگ از او خواست تا به جوجهها غذا بدهد؛ اما فندقی میخواست کار بزرگی بکند... . او به درخت سیبی که هیچ میوهای نداشت، آب داد، پای خرگوشی را از تله بیرون آورد، بچههای آبادی را آشتی داد و...؛ اما وقتی به خانه بازگشت، غمگین بود. او فکر میکرد کار بزرگی نکرده است. هنگامیکه برای مادربزرگش درباره کارهایی که کرده بود، گفت، مادربزرگ... .