Skip to main content

داینا و شاینا

معرفی کتاب
در زمان‌های قدیم که فقط دایناسورها روی زمین زندگی می‌کردند؛ داینا و شاینا دو بچه دایناسور بودند که برای بازی از غارهایشان بیرون آمدند. اژدهای غول‌پیکر وقتی داینا و شاینا را دید، خواست با آتش دهانش آن‌ها را کباب کند و بخورد. دایناسورهای کوچک دیگر به کمک آن‌ها آمدند. در همین هنگام کره زمین آتش می‌گیرد و سرانجام...

شیر و قفس

معرفی کتاب
شیر و فیل و کرگدن اسیر قفس‌های یک باغ‌وحش هستند. تا این‌که تصمیم می‌گیرند از قفس‌هایشان بیرون بیایند. با همکاری و قدرت و توانایی‌های خاص یکدیگر توانستند میله‌های قفس را بشکنند و آزاد شوند. آن‌ها به جایی‌که تعلق داشتند می‌روند یعنی بیشه و جنگل؛ اما در مسیرشان با ماجراهای عجیب و جالبی رو به رو می‌شوند.

خرس از راه رسید!

معرفی کتاب
همه حیوانات از وجود رودخانه خبر داشتند تا اینکه خرس از راه رسید و کنجکاو بود که رودخانه چه کارهایی می‌تواند بکند. خرس روی تنه درختی نشسته بود که ناگهان با همان تنه درخت به رودخانه افتاد. در همین موقع قورباغه پرید روی سرِ خرس و لاک‌پشت‌ها از راه رسیدند... . در ادامه داستان، خرس و قورباغه همراه لاک‌پشت‌ها، دوستان زیادی پیدا می‌کنند و همه با هم خودشان را به جریان رودخانه می‌سپارند و... .

شیر و موش

معرفی کتاب
شیر بزرگ در حال چرت زدن بود که موشی روی پشتش پرید و او را بیدار کرد. شیر می‌خواست موش را بخورد؛ اما با التماس‌های موش، از این کار منصرف شد و او را آزاد کرد. مدتی بعد، شیر در دامی افتاد، دامی که نه اسب آبی توانست او را نجات دهد نه پلیکان با آن منقار بزرگ و نه فیل! این کار فقط از عهده موش برمی‌آمد. او به سرعت تمام طناب‌ها را جوید و شیر را آزاد کرد. حالا آن‌ها با هم دوست هستند!

روباه و زاغ

معرفی کتاب
زاغ قالب پنیری دید، آن را برداشت و پرواز کرد. او روی شاخه درختی نشست تا پنیر را بخورد. روباهی که از آنجا می‌گذشت، بوی پنیر را حس کرد و فکری به ذهنش رسید. روباه از زاغ تعریف کرد و گفت که پرنده زیبایی است و منقار قشنگی هم دارد و از او خواست تا برایش آواز بخواند. زاغ که حرف‌های روباه را باور کرده بود، دهان باز کرد تا بخواند... .

لاک‌پشت دانا

معرفی کتاب
روزی فیل بزرگی به لاک‌پشتی رسید و به اوگفت که می‌تواند پایش را روی لاک او بگذارد تا لاک‌پشت قدرتش را ببیند. لاک‌پشت می‌دانست که فیل بسیار پُرزور است؛ اما گفت که او هم مانند فیل بسیار قوی است. فیل از این حرف خنده‌اش گرفت؛ اما پیشنهاد لاک‌پشت را قبول کرد! لاک‌پشت یک سر ِطنابی را به فیل داد و سر ِدیگرش را خودش گرفت و از فیل خواست تا با اشاره او، هر دو، طناب را بکشند و... .

مسابقه خرگوش و لاک‌پشت

معرفی کتاب
لاک‌پشت از خرگوش خواست تا قسمتی از هویجش را به او بدهد. خرگوش قبول کرد؛ اما به شرط آنکه در مسابقه دو، لاک‌پشت برنده شود! لاک‌پشت پذیرفت و مسابقه شروع شد. لاک‌پشت آهسته و پیوسته حرکت می‌کرد و خرگوش به سرعت باد می‌دوید. خرگوش می‌دانست که برنده می‌شود. بنابراین، در وسط راه به خودش استراحت داد. بازی کرد و چرتی زد؛ اما هنگامی‌که از خواب بیدار شد... .

کریستال و قالیچه پرنده

معرفی کتاب
دسته غازها به دستور رئیسشان، «دانی»، در ساحل فرود آمدند. یکی از غازها دیگران را تشویق کرد تا به آن طرفی بروند که سرسبزتر بود؛ اما رئیس فکر می‌کرد شاید آنجا دامی باشد. چندتا از غازها به آن طرف رفتند و ناگهان صدایشان بلند شد! آن‌ها در دام افتاده بودند! دانی باید راه چاره‌ای پیدا می‌کرد و سرانجام به این نتیجه رسید که یک موش می‌تواند غازها را نجات دهد؛ اما آیا در این جزیره دورافتاده موش پیدا می‌شود؟

جشن خرگوش‌ها

معرفی کتاب
در محله خرگوش‌ها جشن بزرگ هویج برپا بود و همه مشغول پایکوبی بودند. خرگوش‌ها خوش‌حال بالا و پایین می‌پریدند. ناگهان یکی از خرگوش‌هایِ مادر متوجه شد که پسرش ناپدید شده است و در همان لحظه، یکی از خرگوش‌های پدر هم متوجه نبودِ دخترش شد و همین مسئله باعث شد که جشن آن‌ها تبدیل به بحث و جدل شود! از آن طرف روباه بزرگ، «روپیر» به شدت عصبانی بود و آرام و قرار نداشت. او منتظر وزیرش، «روبیچ»، بود؛ ولی هیچ‌کس خبری از او نداشت!

شاخی و بی‌شاخ

معرفی کتاب
یک روز شاخی، گوزن شاخدار که تنها بود به گوزن بی‌شاخی رسید. گوزن بی‌شاخ گفت: «چه شاخ‌های بزرگی داری. اگر شیر شاخ‌هایت را ببیند فوری فرار می‌کند.» شاخی خوشحال شد و آن‌ها با هم دوست شدند. کم کم هوا سرد شد و آن‌ها برای پیدا کردن غذا به جنگل رفتند. یک روز که آن‌ها لابه‌لای درخت‌های ریز و درشت می‌گشتند، یک مرتبه شیر سلطان جنگل را دیدند. آن‌ها خیلی ترسیدند و هر کدام به سویی دویدند. اما شاخ‌های بزرگ شاخی لای درخت‌ها گیر کرد. بی‌شاخ فکری کرد و...