کجا خرس؟
معرفی کتاب
بچهخرس با پسرکوچولو زندگی میکرد؛ اما هرچه میگذشت، بچهخرس بزرگ و بزرگتر میشد و کارهایی را انجام میداد که بقیه خرسها انجام میدادند تا روزی که پسرک متوجه شد خرسی دیگر نمیتواند با او و در خانه زندگی کند. برای همین تصمیم گرفت جای تازهای برایش پیدا کند؛ اما کجا؟ کودکان در این داستان، آداب دوستی و توجه کردن به نیازهای یکدیگر را میآموزند.
ارنست، گوزنی که برای کتاب بزرگ بود!
معرفی کتاب
گوزن بزرگ، «ارنست»، در وضعیت سختی گیر افتاده است. او هرکاری انجام میدهد، نمیتواند در کتابی که دربارهاش نوشتهاند، جا شود! تنها خوششانسی ارنست، داشتن دوست ریزهمیزهای است که به او در حل مشکلش کمک میکند و... . مطالعه این کتاب، به کودکان اطلاعاتی درباره حل مسئله، همکاری و خلاقیت میدهد و به آنها میآموزد که فقط شباهتها عامل بقای دوستی نیستند.
فرانکلین و نوزاد
معرفی کتاب
مادرِ خرس، دوست «فرانکلین»، قرار است به زودی نوزادی به دنیا بیاورد. خرس هیجان دارد و فرانکلین فکر میکند که او خیلی خوششانس است. قرار است زمان به دنیا آمدن نوزاد، خرس شب را خانه بهترین دوستش، فرانکلین، بخوابد. سرانجام زمان موعود فرا میرسد و خرسکوچولو صاحب یک خواهر میشود! اما خرس نمیتواند با خواهرش بازی کند؛ چون او تمام مدت خواب است! و... .
فرانکلین هاکی بازی میکند
معرفی کتاب
«فرانکلین» هاکی روی یخ را به خوبی بازی میکند. در یک روز زمستانی، فرانکلین و خرس آماده بودند تا بازی را شروع کنند. آنها میدانستند که اینبار هم برنده میشوند؛ اما رقیبشان، سگ آبی خوشحال نبود. در دقایق اول، تیم فرانکلین چند امیتاز گرفت تا اینکه راکون و راسو هم آمدند. راسو به تیم فرانکلین و راکون به تیم سگ آبی ملحق شدند. راسو برای اولینبار بود که بازی میکرد و باعث شد که تیم ببازد. روز بعد...
جوجهتیغی عزیز! خوش آمدی
معرفی کتاب
خورشید تازه بیرون آمده بود. اردکهای بنفش، «آلبرت» و «هکتور»، میخواستند روی شاخه خودشان بنشینند و از سکوت و آرامش جنگل لذت ببرند؛ اما وقتی در را باز کردند، جوجهتیغی کوچولویی را دیدند که جلوی خانه نشسته بود! اردکها نمیدانستند که این کوچولو از کجا آمده و خانهاش کجاست. آنها اجازه دادند که او وارد خانه شود و همانجا بخوابد؛ اما تصمیم گرفتند دربارهاش پرسوجو کنند.
هر روز یک ابر تازه
معرفی کتاب
«هکتور» و «آلبرت» دعوتنامهای از «فیونا»، اردک سبز، دریافت کردهاند. فیونا از آنها خواسته که شام مهمانش باشند. وقتی آلبرت به خانه فیونا میرود، او را غمگین میبیند! فیونا برای آلبرت توضیح میدهد که با وجود سرگرمیهای زیاد، احساس خوبی ندارد. او میتواند سازهای مختلفی را بنوازد، او کتابهای زیادی خوانده و نقاشیهای بسیاری کشیده است. او میتواند غذاهای متنوعی درست کند و...؛ اما باز هم غمگین است! آلبرت از خانه بیرون میرود و... .
ماجراجویی
معرفی کتاب
صبح خیلی زود، اردکهای بنفش، «هکتور» و «آلبرت»، پرده را کشیدند تا بیرون را تماشا کنند؛ ولی انگار همهچیز عوض شده بود! آنها بیرون رفتند؛ اما چیزی دیده نمیشد؛ حتی آخر شاخه درختی که روی آن خانه داشتند! هکتور و آلبرت چندتا ساندویچ درست کردند و راه افتادند. همهچیز در سفیدی خاصی فرو رفته بود، طوری که یکدیگر را هم نمیدیدند! آنها با شجاعت پیش رفتند تا اینکه... .
راستی راستی بخورمت؟
معرفی کتاب
حلزون بسیار گرسنه بود و دنبال چیزی می گشت تا بخورد. لابهلای علفها یک چیز پشمالو دید! خواست آن را بخورد که متوجه شد دُم شیر است! حلزون رفت و رفت تا رسید به یک چیز نرم که پشمالو نبود. خواست آن را بخورد که متوجه شد دست قورباغه است. حلزون وارد یک گودال شد و از ریشه درختی صدایی شنید! صدا می گفت بیا مرا بخور! حلزون خیلی تعجب کرد! این چیست که میخواهد حلزون او را بخورد؟ و چرا؟
خبر، خبر، خبردار!
معرفی کتاب
روباهِ گرسنه، چند روزی است که نتوانسته شکار کند. او فکر میکند و راهحلی پیدا میکند. قورباغهها کنار برکه نشستهاند و خوشحال آواز میخوانند. روباه آهسته کنار برکه میآید و آرام پایش را در آب فرو میکند و ناگهان فریاد میکشد! او آنقدر سروصدا میکند و آه و ناله راه میاندازد تا توجه همه حیوانات جلب میشود؛ مرغ و خروس و جوجههایشان، سنجاب، لاکپشت، گاو و اسب و ... دور روباه جمع میشوند. خروس با شجاعت جلو میرود و متوجه میشود که پای روباه شکسته است. در لحظهای که روباه به فکر حمله است... .