برندگان جایزه
معرفی کتاب
جارچی در شهر میچرخید و فریاد میزد که شهردار تصمیم گرفته است به کسانیکه در کمترین زمان، خیابان خود را تمیز کنند، جایزه بدهد. سنجاب و دوستش، خرگوش، خیلی سریع دست به کار شدند. راسوهای تنبل هم میخواستند جایزه را ببرند، برای همین آنها هم شروع به کار کردند. سنجاب و خرگوش زبالهها را جمع میکردند و به محل مخصوص تخلیه زباله میبردند که خیلی هم دور بود؛ اما راسوها زبالهها را در اولین گودالی که میدیدند، میریختند و در نتیجه کارشان را زودتر انجام دادند. آیا راسوها جایزه را میگیرند؟
غریبههای نامهربان
معرفی کتاب
روزی خرگوش و سنجاب تصمیم گرفتند به ماهیگیری بروند؛ اما پیش از اینکه به رودخانه برسند، دو موش کوچولو را دیدند که به سرعت در حال فرار بودند. سنجاب و خرگوش نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است؛ اما خیلی زود متوجه شدند که دو غریبه به جنگل آمدهاند و تمام میوهها را در کلبهای جمع کردهاند تا وقتی اهالی جنگل گرسنه شدند، میوهها را به آنها بفروشد. سنجاب و خرگوش فکر کردند و نقشهای کشیدند. نقشه آنها چیست و آیا میتوانند حقشان را بگیرند؟
دوستان مهربان
معرفی کتاب
سنجابکوچولو و خرگوش میخواستند به مدرسه بروند و برای این کار باید از جوی آب رد میشدند؛ اما به علت باران شب گذشته، آب آنقدر بالا آمده بود که آنها نمیتوانستند از آن عبور کنند. خرگوش و سنجاب تصمیم گرفتند پُل بسازند؛ اما تنهایی از پس این کار برنمیآمدند. بچهراسوها هم فقط آنها را مسخره میکردند تا اینکه سگ آبی مهربان و دوستش به کمک آنها آمدند و خیلی زود پُل محکم و زیبایی ساخته شد. روز بعد در مدرسه... .
من تمساحها را دوست دارم
معرفی کتاب
مخاطب این کتاب که مجموعهای چند جلدی است، با واقعیتهای اطراف بیشتر آشنا میشود و تصویرهایی را دربارۀ آنها میبیند. در این جلد انواع تمساحها معرفی شده و به تصویر کشیده شدهاند؛ چینی؛ آمریکایی، نیل؛ آبهای شور؛ کوتوله؛ کیمن سیاه؛ پوزه باریک؛ گاندو؛ کیمن معمولی. در انتها نیز دانستنیهای جالبی در مورد این حیوانات آمده است.
موش سربههوا
معرفی کتاب
از هفت موشی که با هم سفر میکردند، یکی سر به هوا بود. او یادش رفته بود کوله غذاها را بردارد! موشهای گرسنه بعد از کلی دعوا با موش سر به هوا، دنبال غذا گشتند و ششگردو پیدا کردند و خوردند و به موش هفتم چیزی نرسید. موشها در مسیرشان ششتکه پنیر هم پیدا کردند و اینبار هم به موش سر به هوا چیزی ندادند. موشها دوباره به راه افتادند و ناگهان موش هفتم عقابی را دید که به طرف آنها میآمد. او... . شایان ذکر است که کتاب بازی و سرگرمی هم دارد.
کلاغی که روی منقارش ایستاد
معرفی کتاب
بچهکلاغی با مادرش روی درخت گردویی زندگی میکرد. آنجا کلاغهای زیادی لانه داشتند. مادرِ کلاغ مجبور بود برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون برود و بچه کلاغ تنها بود. او از صبح تا شب بازی میکرد تا اینکه توانست روی منقارش بایستد. بچهکلاغها هم سعی میکردند این کار را انجام دهند؛ اما ممکن بود لانهها را چپه کنند. پدر و مادرها به مادر بچهکلاغ شکایت کردند و... . روزی بچهکلاغ داستان طاووس را شنید که دُمش را مانند چتر باز میکرد و... . بچهکلاغ میخواست به دیدن طاووس برود و علت باز کردن دُمش را بپرسد و... .
فرانکلین و محله دوستداشتنیاش
معرفی کتاب
«فرانکلین» لاکپشت باهوشی است و نقاشی کشیدن را دوست دارد، به همین دلیل وقتی آقای جغد از بچهها میخواهد تا چیزی را که در محلهشان از همه بیشتر دوست دارند، بکشند، فرانکلین آماده است؛ اما فرانکلین نمیتواند تصمیم بگیرد چه چیزی را نقاشی کند؛ چون او خیلی چیزها را در محلهشان دوست دارد. هر گوشهای از محله، خاطرهای را به یادش میآورد. بالاخره فکری به ذهنش میرسد و... .
فرانکلین رئیسبازی درمیآورد
معرفی کتاب
«فرانکلین» کارهای زیادی میتواند انجام دهد و دوستان زیادی دارد و بهترین دوستش خرس است؛ اما روزی آنها با هم دعوا میکنند! چون موقع بازی، فرانکلین مثل رئیسها رفتار میکند و مرتب به بقیه دستور میدهد. خرس با او قهر کرده است و بقیه دوستانش هم تصمیم میگیرند دیگر با او بازی نکنند. فرانکلین سعی میکند خودش به تنهایی بازی کند؛ اما حوصلهاش سَر میرود. حالا او باید چه کار کند؟
فرانکلین دروغ میگوید
معرفی کتاب
دوستان «فرانکلین»، کارهای زیادی میتوانند بکنند؛ خرس از بلندترین درخت بالا میرود، شاهین بدون بال زدن، از بالای باغ تمشک پرواز میکند و سگ آبی با دندانش درختی را قطع میکند؛ اما فرانکلین نمیتواند هیچکدام از این کارها را انجام دهد. بنابراین، به دروغ میگوید که میتواند هفتادوشش مگس را در چشم برهمزدنی قورت بدهد! دوستانش میخواهند ببینند او چطور این کار را انجام میدهد. حالا چه اتفاقی میافتد؟
کلاغک و کودکستان
معرفی کتاب
پدرومادر کلاغک مجبور بودند کار کنند و کلاغک مدت زیادی را در لانه تنها بود. لانه آنها روی شاخه درختی در حیاط مهد کودک بود. کلاغک خیلی حوصلهاش سر میرفت. او از توی لانه بچهها را میدید که بازی میکردند و خوشحال بودند. وقتی آقا و خانم کلاغ به خانه آمدند، کلاغک همهچیز را برایشان تعریف کرد و از آنها خواست تا او را در مهد کودک ثبت نام کنند! ولی مگر ممکن است یک بچهکلاغ به مهدکودک آدمها برود؟