Skip to main content

تربچه قارررر... تربچه قوررر...

معرفی کتاب
تربچه خیلی گرسنه بود؛ اما غذای بابابادمجون هنوز نپخته بود. او دلش گلافل می‌خواست که هم شیرین‌تر و هم چرب‌تر بود! درحالی‌که بابابادمجون مضرات این غذاها را از روزنامه، برای تربچه می‌خواند، چشم تربچه به آگهی خانم دلمه‌ای افتاد. او سریع خودش را به آنجا رساند. تربچه تا می‌توانست گلافل خورد و وقتی فهمید که تمام آن غذا مجانی است، حسابی ذوق‌زده شد. خانم دلمه‌ای به او گفت اگر دفعه بعد، یک نفر دیگر را هم بیاورد، نصف غذایش مجانی می‌شود! از آن روز، تربچه به فکر مشتری برای خانم دلمه‌ای بود و... .

یه‌سر و‌دوگوش تورتوری

معرفی کتاب
تربچه حوصله‌اش سررفته بود و دلش می‌خواست یک کار هیجان‌انگیز بکند. یک‌دفعه، وقتی چشمش به ساعت افتاد، یادش آمد که فقط چنددقیقه به حراج استثنایی و هیجان‌انگیز موشی خنزری وقت دارد! او با عجله بیرون رفت و سرِ راه، خانم نخود را دید. بچه نخودی‌ها هم دوست داشتند به حراج بروند. خانم نخود از بچه‌ها خواست تا برایش میل بافتنی بخرند. تربچه و بچه‌نخودها به پیازچه رسیدند و او هم با آن‌ها همراه شد؛ چون سشوارش خراب شده بود! موشی چه‌چیزی را به حراج گذاشته است که این‌قدر استثنایی است؟

یک روز مثل هر روز

معرفی کتاب
صبح که تربچه از خواب بیدار شد، فکر کرد امروز روز کسالت‌باره. برای همین خسته و سنگین سبد پیک‌نیک روز کسالت‌بارش را برداشت و رفت سراغ پیازچه تا این روز را با او بگذراند؛ اما در همان موقع، پیازچه از خواب بیدار شد و فکر کرد امروز روز هیجان‌انگیزه. او سرِ حال، سبد پیک‌نیک روز هیجان‌انگیزش را برداشت تا به سراغ تربچه برود. وقتی پیازچه، تربچه دید، فکر کرد اشتباه کرده است و سعی کرد مانند او رفتار کند؛ اما... .

کدوبوس گم‌و‌گور شده

معرفی کتاب
تربچه از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، مسواک زد و راه افتاد؛ اما وقتی به ایستگاه اتوبوس رسید، با تعجب دید که همه سبزی‌ها هنوز آنجا هستند و هیچ‌کس سرِ کار نرفته است! و بعد متوجه شد که کدوبوس نیامده تا آن‌ها را ببرد! اما این خیلی عجیب بود؛ چون کدوبوس همیشه تو ایستگاه منتظر مسافرها بود! وقتی پیازچه تکه‌ای از برگ کدوبوس را پیدا کرد، ناگهان همه‌چیز به نظر تربچه مشکوک آمد و تصمیم ‌گرفت این معما را حل کند.

دوست صمیمی من کیه؟

معرفی کتاب
روزِ رفقای صمیمی، تربچه زود از خواب بیدار شد و به این فکر می‌کرد دوست صمیمی‌اش چه کسی است، چشمش به پیازچه افتاد که همسایه او بود. تربچه به خانه پیازچه رفت تا این روز را به تبریک بگوید؛ اما پیازچه در حال آماده کردن هدیه‌ای برای دوست صمیمی‌اش بود و به تربچه گفت که از آنجا برود! تربچه غمگین و دلشکسته راه افتاد تا دوست صمیمی خودش را پیدا کند؛ اما... .

صبح که شد چی صدات کنم؟

معرفی کتاب
بابابادمجون و تربچه قرار است فردا روزِ پدردختریشان را جشن بگیرند. تربچه تصمیم گرفته است که امشب زود بخوابد تا فردا از بابابادمجون زودتر بیدار شود. او می‌خواهد هرطور شده این کار را انجام دهد؛ اما بابابادمجون فکر نمی‌کند که تربچه بتواند این کار را انجام دهد، برای همین به تربچه می‌گوید: «اگر تونستی از من زودتر بیدار بشی، اسمم رو عوض می‌کنم». تربچه به اتاقش می‌رود و روی تختش دراز می‌کشد... . آیا او می‌تواند زود بخوابد؟

ورود ممنوع

معرفی کتاب
در یکی از روزهای سرد زمستان، وقتی اهالی باغچه سبزیجات، چرت می‌زدند و حسابی حوصله‌شان سر رفته بود، خانم آفتابگردان خبر داد که به زودی «سینما باغچه افتتاح می‌شود!» روز بعد، قرار بود فیلم ترسناکی نمایش داده شود. تربچه هم در صف بود و می‌خواست بلیت بخرد؛ اما خانم آفتابگردان گفت که او نمی‌تواند وارد شود؛ چون ورود بچه‌ها ممنوع است! تربچه سعی کرد هرطور شده وارد شود و فیلم را ببیند؛ اما هربار خانم آفتابگردان او را پیدا می‌کرد. آیا تربچه می‌تواند این فیلم را تماشا کند؟

روز بهترین سبزی‌شدن

معرفی کتاب
در روز بهترین سبزی شدن، تربچه فکر می‌کند که چطور می‌تواند بهترین سبزی شود. تربچه و پیازچه به سراغ کتاب قدیمی بهترین سبزی‌ها می‌روند. کتاب خوشگل‌ترین کلم و جذاب‌ترین هویج چندفصل پیش را معرفی کرده بود. آن‌ها سعی کردند خودشان را به شکل کلم و هویج دربیاورند؛ اما اصلاً خوشگل و جذاب نشدند! در صفحات بعدی از ریحان چشم‌بلا و کرفس خوش‌نفس نوشته بود. تربچه و پیازچه تلاش کردند شبیه آن‌ها شوند؛ اما باز هم فایده‌ای نداشت. بچه‌ها غمگین و افسرده به رستوران بابابادمجون رفتند و... .

مامان تربچه لالایی بخوان

معرفی کتاب
بعد از اینکه باران بند آمد، تربچه به پارک رفت تا قدم بزند. ناگهان یکی از چهار قارچ دکمه‌ای را پیدا کرد که گم شده بودند. قارچ‌کوچولو از تربچه ‌خواست بغلش کند او را مامان صدا ‏کرد و از تربچه لالایی ‌خواست. تربچه می‌دانست که قارچ‌کوچولو را باید تحویل قارچ قابلمه‌ای بدهد؛ اما فکر کرد فردا این کار را می‌کند و قارچ‌کوچولو را به خانه برد. تربچه تمام آن روز را مانند یک مادر از قارچ دکمه‌ای نگهداری کرد؛ برایش شیره گل خرید، پوشکش را عوض کرد، حمامش کرد؛ اما یک اشتباه بزرگ هم کرد!

نمره ما‌رو بده بریم

معرفی کتاب
در باغچه سبزیجات زمستان از راه رسیده و برف می‌بارد. تربچه و پیازچه در خانه، کنار بخاری نشسته‌اند و جدول ضرب حفظ می‌کنند؛ چون روز بعد امتحان دارند؛ اما بابابادمجون دلش برف‌بازی می‌خواهد. او فکر می‌کند هیچ‌کس نباید برای امتحان داشتن یک روز برفی را از دست بدهد. او به تربچه و پیازچه می‌گوید بیایید باهم برف‌بازی کنیم و فردا دروغی بگویید و امتحان ندهید! بچه‌ها هم همین کار را می‌کنند. معلم تصمیم می‌گیرد روز بعد امتحان بگیرد؛ اما فردای آن روز هم برف می‌بارد و... .