Skip to main content

پرنده‌ رنگین‌بال

معرفی کتاب
مدت‌ها پیش از شهادت «مسعود»، پدرش از دنیا رفته بود و مادر خوش‌حال بود که پدر، نبودِ پسرش را احساس نکرد. او آرزو می‌کرد که خودش هم قبل از پسرش از دنیا می‎رفت و روزهای بدون او را تجربه نمی‌کرد. حالا مادر مانده بود و دو دخترش؛ «مهری» و «مریم». مهری پسر کوچکی داشت به نام «مهدی» که گویی سیبی بود که با مسعود از وسط نصف کرده باشند و مسلماً عزیزکرده مادربزرگ. روزی که آن‌ها مشغول صحبت درباره مسعود بودند، پرنده کوچک و رنگینی وارد اتاق ‏شد و... .

سورنا و تابوت ققنوس

معرفی کتاب
اکنون «سورنا» که سال‌ها پیش به دلیل وقوع اتفاقی شوم، از قصر بیرون رانده شده بود، در قصر حضور دارد. درحالی‌که مدت‌هاست پدرش برای یافتن برادر خود راهی شده و خبری از او نیست. اهالی قصر در تلاش‌اند تا هرچه سریع‌تر نشانی از علیا‌حضرت بیابند؛ ولی سورنا تقریباً مطمئن است میان قفس آهنی که در گوشه حیاط قصر خودنمایی می‌کند ارتباطی معنادار با پدرش وجود دارد. در همین گیرودار سروکله پیرمردی منحوس پیدا می‌شود و... .

سورنا و جلیقه آتش

معرفی کتاب
داستان درباره شاهزاده‌ای ایرانی به‌ نام «سورنا» است . کتاب اثری است فانتزی ـ اساطیری که بسیاری از قهرمانان افسانه‌ای ایرانی در آن حضور دارند. پدرِ شاهزاده‌، او را از خود رانده و این ‌اتفاق باعث می‌شود شاهزاده سرنوشت عجیبی داشته باشد. او از رفاه و آسایش زده شده و... .

باغبان خاک دیگری

معرفی کتاب
بچه‌ها در گلدان‌هایشان دانه کاشته‌اند و منتظر جوانه زدن دانه‎ها هستند. آن‌ها از خورشید می‌‏خواهند که پایین بیاید و به گلدان‌ها بتابد تا دانه‌ها زودتر جوانه بزنند. خورشید می‎آید و برایشان توضیح می‎دهد که اگر نزدیک گلدان‌ها شود، چه اتفاقی رخ می‎دهد. بچه‎ها از باران می‎خواهند هرچه بیشتر ببارد تا دانه‎ها زودتر جوانه بزنند؛ باران می‌‏بارد؛ اما برای بچه‎ها توضیح می‏‌دهد که اگر زیاد ببارد، چه اتفاقی می‏‌افتد. باران و خورشید می‎گویند مشکل بچه‎ها با تابش زیاد و باران زیاد حل نمی‎شود. بچه‌ها... . پس مشکل از کجاست؟ و دانه‎ها کی جوانه می‌‏زنند؟

مرغک مینای من

معرفی کتاب
«سینا» دلش می‌‏خواهد مرغ مینا داشته باشد. وقتی پدر از این موضوع باخبر می‎شود، او را نزد دوستش که جانباز است می‎برد. عمو«سردار» مرغ مینایی دارد که می‏‌خواهد آن را به سینا بدهد؛ اما مرغ مینا هیچ حرفی نمی‏‌زند. عموسردار به سینا تأکید می‌کند که به مینا حرف‎های مهم یاد بدهد و سینا نمی‏‌داند حرف‎های مهم یعنی چه؟ سینا از همه درباره حرف‎های مهم می‎پرسد و هرکس جوابی می‏‌دهد. سینا سعی می‌‏کند به مینا حرف زدن را یاد بدهد؛ اما مینا اصلاً حرف نمی‏‌زند. درنهایت سینا و پدرش تصمیم می‏‌‎گیرند مینا را نزد عموسردار برگردانند و... .

گنجشک‌های برفی!

معرفی کتاب
«دانا» در باغ بزرگی ایستاده و شکوفه‎های سفید برف همه‎جا را سفید کرده است. گنجشک‌ها روی شاخه‎های درخت بزرگی نشسته‎اند؛ اما کم‌کم برف تمام بدنشان را می‏‌پوشاند و چنددقیقه بعد، گنجشک‌های یخ‌زده از درخت پایین می‌‏افتند! دانا خواهر و برادرش را صدا می‏‌کند. آن‌ها گنجشک‌ها را جمع می‏‌کنند و به خانه می‎برند و... . در ادامه مشخص می‎شود که دانا همه این اتفاقات را در خواب دیده است؛ اما برف همچنان می‌‏بارد و او نگران گنجشک‎هاست. او چه کاری می‏‌تواند انجام دهد؟

دختر کوچولو و آرزوهایش

معرفی کتاب
دخترکوچولو غرق تماشای آسمان و ابرهای سفید بود و فکر کرد ابرها حتماً مانند تشک‌های پنبه‎ای مادربزرگ نرم و لطیف هستند. آن شب آرزو کرد که ای کاش نردبان بلندی داشت که تا آسمان می‎رسید و می‌‏توانست روی ابرها بدود. وقتی به خواب رفت، دید روی نردبان بلندی در حال بالا رفتن است. دخترکوچولو به ابرها رسید و شروع کرد به بالا و پایین پریدن. همه‌چیز عالی بود تا اینکه ناگهان... .

پادشاهی که کر شد

معرفی کتاب
پادشاهِ عادلی در سرزمین چین زندگی می‏‌کرد. او هرروز به میان مردم می‌رفت و شکایات آن‎ها را گوش می‌داد و رسیدگی می‌‏کرد. روزی پادشاه بیمار شد، بیماری سختی که هیچ طبیبی نمی‌تواست آن را مداوا کند تا اینکه طبیبی به قصر آمد و گفت می‌‏تواند پادشاه را مداوا کند؛ اما با خوردن داروها پادشاه شنوایی‌اش را از دست می‌دهد... . حال پادشاه خوب شد؛ اما او کَر شده بود! پادشاه غمگین بود که دیگر نمی‎تواند شکایت‌های مردم را بشنود. وزیران پیشنهادهایی داشتند؛ اما هیچ‌کدام نتیجه‎ای نداشت تا اینکه فکری به ذهن پادشاه رسید.

پادشاه و فرشته‌ مرگ

معرفی کتاب
پادشاه ستمگری که از مردم مالیات‌های سنگینی گرفته و خزانه‌اش را پر از طلا و جواهر کرده بود، تصمیم گرفت با شکوه و جلال بسیار به قصر خارج از شهر برود و مدتی استراحت کند؛ اما در میان راه، فرشته مرگ به صورت پیرمردِ درویشی جلوی او را گرفت. پادشاه ابتدا عصبانی شد و پیرمرد را تهدید کرد؛ اما وقتی پیرمرد به او گفت که کیست و مأموریتش چیست، زبان پادشاه بند آمد. فرشته مرگ قبل گرفتن جان پادشاه چیزی به او گفت!

اسماعیل و غم‌هایش

معرفی کتاب
«اسماعیل» با همسر و فرزندانش در دهکده کوچکی زندگی می‏‌کرد. او یک الاغ و یک خروس و یک سگ داشت. با الاغ بارها را این‌طرف و آن‌طرف می‌برد، خروسش هر روز صبح آن‌هارا از خواب بیدار می‏‌کرد و سگ باوفا نگهبان خانه‌شان بود. در مدتی کوتاه هر سه حیوان اسماعیل مردند. گرگ به الاغ حمله کرده بود. خروس را روباه خورد و سگ را هم مار نیش زد. اسماعیل در تمام این مدت آرامشش را حفظ کرد و می‎گفت حتماً حکمتی در این اتفاقات هست. تا اینکه شبی، دزدها خانه همسایه‌ها را غارت کردند و... .