تو یک جهانگردی
معرفی کتاب
این داستان درباره خواهر وبرادری است که به علت جنگ مجبور به مهاجرت میشوند. برادر به خواهرش میگوید که قرار است جهانگردی کنند! آنها فقط با یک کولهپشتی حرکت میکنند و سختیهای زیادی را پشت سر میگذارند. برادر که بزرگتر از خواهرش است، در تمام طول مسیر سعی میکند امید را در قلب خواهرش زنده نگه دارد؛ هنگامیکه به غیر نان خشک چیزی برای خوردن نیست، برادر میگوید خوردن هرچیزی جهانگردها را قوی میکند و وقتی سرانجام... .
برادر مزاحم من
معرفی کتاب
پسر کوچک، برادر بزرگتری دارد که با او یک اتاق مشترک دارد. آنها یک تخت دوطبقه دارند و برادر کوچکتر از اینکه او همیشه باید بالا بخوابد ناراحت است. پسرک از اینکه برادرش جورابهایش را به تخت او آویزان میکند، از اینکه راکت تنیسش را روی قاب عکس او آویزان میکند و... ناراحت و عصبانی است. پسرک فکر میکند اتاقشان به اندازه دونفر جا ندارد و نمیداند این وضعیت تا کی ادامه پیدا میکند تا اینکه... .
چاه تاریکی
معرفی کتاب
این کتاب، جلد سوم از رمان سهگانهای است که در ژانر وحشت و برای نوجوانان نوشته شده است. وقایع اصلی داستانها در دوره قاجار رُخ میدهد و در آنها جزئیاتی از تاریخ تهران قدیم و آدمهای آن دوران روایت میشود. داستان این جلد، ادامه ماجرایی است که رضا پشت سر میگذارد. او اینبار وارد ماجرای دیگری میشود و برای کمک به شخصی، خودش وارد جهان مردگان میشود و در موقعیتی خاص قرار میگیرد که باید بین منافع شخصی و شرافتش یکی را انتخاب کند
این منهای بازیگوش
معرفی کتاب
نیمهشب بزرگترین درخت شهر بر اثر طوفان از جا کنده میشود و بزرگترین خیابان شهر را میبندد. صبح روز بعد، ماشینهایی که پشت درخت ماندهاند، شروع به بوق زدن میکنند؛ ولی بعد از مدتی متوجه میشوند این کار هیچ نتیجهای ندارد. سپس هرکس به فکر کاری میافتد؛ از عکس گرفتن با درخت تا برداشتن شاخهای و… . نویسنده در ادامه، این مسئله را بررسی میکند که اگر مجموعهای از این «منها» در کنار هم، به «ما» تبدیل شوند، میتوانند مشکلات بزرگی را حل کنند.
وقتی پینوکیو آدم شد...
معرفی کتاب
چندوقتی از آدم شدن پینوکیو میگذشت. او مثل همه پسربچهها باید روزی دوبار مسواک میزد، هرشب قبل از خواب حمام میکرد، روزی یکبار موهایش را شانه میزد و...؛ اما او از همه این کارها خسته شده بود و دلش میخواست دوباره عروسک چوبی باشد! او آرزویش را برای «جینا»، «روکو»، حلزون تو باغچه و حتی روباه مکار گفت؛ ولی متوجه شد که همه آنها او را الان بیشتر دوست دارند؛ اما پینوکیو همچنان دلش برای روزهای چوبی بودنش تنگ بود تا اینکه... .
عمو دردسر
معرفی کتاب
این کتاب شامل شش داستان به هم پیوسته بوده و ماجراهای پسربچهای است که به همراه عموی مادرش که هنرمند است و دستی در شعر دارد، هربار خواسته یا ناخواسته خرابکاری و دردسر تازهای را تجربه میکنند. «نوید» که عمو، او را «هوشنگ» صدا میکند، مثل خیلی از نوجوانان، میخواهد تواناییهای خود را به همه اثبات کند؛ اما در مسیر اثبات استعدادهای خود با چالشهایی مواجه میشود. در اولین داستان، نوید یا همان هوشنگ از طرف عمو مأموریت دارد که در نبودِ او به گلهایش رسیدگی کند؛ اما... .
تربچه قارررر... تربچه قوررر...
معرفی کتاب
تربچه خیلی گرسنه بود؛ اما غذای بابابادمجون هنوز نپخته بود. او دلش گلافل میخواست که هم شیرینتر و هم چربتر بود! درحالیکه بابابادمجون مضرات این غذاها را از روزنامه، برای تربچه میخواند، چشم تربچه به آگهی خانم دلمهای افتاد. او سریع خودش را به آنجا رساند. تربچه تا میتوانست گلافل خورد و وقتی فهمید که تمام آن غذا مجانی است، حسابی ذوقزده شد. خانم دلمهای به او گفت اگر دفعه بعد، یک نفر دیگر را هم بیاورد، نصف غذایش مجانی میشود! از آن روز، تربچه به فکر مشتری برای خانم دلمهای بود و... .
یهسر ودوگوش تورتوری
معرفی کتاب
تربچه حوصلهاش سررفته بود و دلش میخواست یک کار هیجانانگیز بکند. یکدفعه، وقتی چشمش به ساعت افتاد، یادش آمد که فقط چنددقیقه به حراج استثنایی و هیجانانگیز موشی خنزری وقت دارد! او با عجله بیرون رفت و سرِ راه، خانم نخود را دید. بچه نخودیها هم دوست داشتند به حراج بروند. خانم نخود از بچهها خواست تا برایش میل بافتنی بخرند. تربچه و بچهنخودها به پیازچه رسیدند و او هم با آنها همراه شد؛ چون سشوارش خراب شده بود! موشی چهچیزی را به حراج گذاشته است که اینقدر استثنایی است؟
یک روز مثل هر روز
معرفی کتاب
صبح که تربچه از خواب بیدار شد، فکر کرد امروز روز کسالتباره. برای همین خسته و سنگین سبد پیکنیک روز کسالتبارش را برداشت و رفت سراغ پیازچه تا این روز را با او بگذراند؛ اما در همان موقع، پیازچه از خواب بیدار شد و فکر کرد امروز روز هیجانانگیزه. او سرِ حال، سبد پیکنیک روز هیجانانگیزش را برداشت تا به سراغ تربچه برود. وقتی پیازچه، تربچه دید، فکر کرد اشتباه کرده است و سعی کرد مانند او رفتار کند؛ اما... .
کدوبوس گموگور شده
معرفی کتاب
تربچه از خواب بیدار شد، صبحانه خورد، مسواک زد و راه افتاد؛ اما وقتی به ایستگاه اتوبوس رسید، با تعجب دید که همه سبزیها هنوز آنجا هستند و هیچکس سرِ کار نرفته است! و بعد متوجه شد که کدوبوس نیامده تا آنها را ببرد! اما این خیلی عجیب بود؛ چون کدوبوس همیشه تو ایستگاه منتظر مسافرها بود! وقتی پیازچه تکهای از برگ کدوبوس را پیدا کرد، ناگهان همهچیز به نظر تربچه مشکوک آمد و تصمیم گرفت این معما را حل کند.