فسقلی و کیک گنده
معرفی کتاب
سیب کوچولو در یخچال زندگی میکند و آنجا را خیلی دوست دارد؛ اما روزی از خواب بیدار میشود و میبیند که او را روی یک کیک بزرگ گذاشتهاند. سیب کوچولو دلش میخواهد به یخچال برگردد؛ اما کیک او را محکم گرفته است و سیب نمیتواند تکان بخورد. سرانجام سیب کوچولو فکری میکند و کیک را قلقلک میدهد. کیک بزرگ میخندد و سیب کوچولو او را بیشتر قلقلک میدهد و... .
دوربین کوچولو
معرفی کتاب
دوربین کوچولو دلش میخواهد زیباترین عکس را بگیرد. او از پشت پنجره همهجا را نگاه میکند و زیر درخت، بچهکلاغی را میبیند که روی نیمکتی نشسته است. وقتی جلوتر میرود، متوجه میشود جوجهکلاغ مادرش را گم کرده است. دوربین از او عکس میگیرد و در روزنامه چاپ میکند. روز بعد، دوربین، جوجهکلاغ را روی نیمکت نمیبیند. او مادرش را پیدا کرده است!
لکلک
معرفی کتاب
جوجه خانم لکلک به زودی به دنیا میآید و او باید برایش غذا تهیه کند برای همین تخم را به لاکپشت میسپارد و پرواز میکند. او خیلی سریع چندتا ماهی کوچولو شکار میکند و بازمیگردد؛ اما خبری از لاکپشت و جوجهاش نیست. لکلک داد و فریاد راه میاندازد و در همین موقع بچهلاکپشتها از زیر شنهای ساحل بیرون میآیند؛ اما لاکپشت و جوجه او کجا هستند؟ چه بلایی سرشان آمده است؟
ببعی و نینی ببعی
معرفی کتاب
"نینی ببعی" هر روز که از خواب بیدار میشد با مادرش به سمت تپه میرفتند. مادر پایین تپه میایستاد و ببعی را که از بالا قل میخورد و میآمد پایین بغل میکرد. یک بار که ببعی قل خورد و آمد، مادرش را ندید. او خیلی ترسید. با خودش فکر کرد نکند مادرش را گرگه برده است؟ نکند مادرش رفته و مامانگرگه شده؟ از این فکرها گریهاش گرفت و به این سو و آن سو دوید. ناگهان مادرش را دید. مادر میخواست به ببعی چیزی بگوید...
بچه آخری
معرفی کتاب
"بچهآخری" یک خرچنگ کوچک است که از تیز کردن ناخنهایش میترسد. هر بار که باباخرچنگ بچهها را صدا میکند که به صف شوند، خرچنگ آخری ته صف میایستد و از ترس میلرزد. امروز بچه آخری، زمان ناخن تیز کردن خودش را زیر ماسهها مخفی کرد. پدرش او را ندید. به دنبال غذا رفت و با یک عالمه صدف خوشمزه برگشت. بچهها هر کدام سر صدفهای خود نشستند و با ناخنهای تیزشان شروع کردند به باز کردن آنها. اما بچهآخری که ناخنهایش اصلا تیز نیست. او باید چه کار کند؟
ابر باسواد
معرفی کتاب
ابر کوچولو از پنجره وارد کلاس درس میشود. او میخواهد باسواد شود. گچ سفید سعی میکند به او یاد بدهد که بنویسد باران، اما ابر کوچولو فقط میتواند باران ببارد. گچ سفید دوباره تلاش میکند به او یاد بدهد که بنویسد برف، ولی ابر کوچولو برف میبارد. حالا گچ سفید دلش میخواهد ببارد؛ اما نمیتواند، او فقط میتواند بنویسد!
اگر آب نبود
معرفی کتاب
فیل و زرافه کنار رودخانه هستند و درباره ارزش آب صحبت میکنند. فیل معتقد است که اگر آب نباشد، خرطومش به هیچ دردی نمیخورد و باید آنرا دور بیندازد. زرافه هم فکر میکند اگر آب نباشد گردن بلندش به هیچ کاری نمیآید و آن را دور میاندازد. آنها همینطور به حرف زدن ادامه میدهند و خورشیدخانم اینقدر میخندد که... .