در این داستان "فیگی" انگار دوست جدیدی پیدا کردهاست. "فیلی" چطور؟ یعنی ممکن است که آنها بعد از پیدا کردن دوستهای جدید دیگر نخواهند با هم دوست صمیمی بمانند؟
"فیگی" تا همین پنج دقیقۀ پیش یک خوک بود. خوک بامزه و دوست داشتنی صورتی. اما چند دقیقهای میشود که تبدیل به یک قورباغه شده است. یعنی "فیلی" به جای دوست بودن با یک خوک حالا باید با یک قورباغه دوست باشد؟
"فیگی" باز هم یک توپ پیدا کرده است اما ایندفعه انگار توپش خیلی خیلی بزرگ است. یک پسر گُنده توپ را از فیگی میگیرد. اما این پسر گُنده ممکن است که حتی از "فیلی" هم بزرگتر باشد؟ شما او را در صفحات کتاب دیدهاید؟
"فیگی"، خوک بامزۀ قصه، یک شیپور پیدا میکند و میخواهد آن را برای دوستش "فیلی" هم بزند. آیا او میتواند درست شیپور بزند یا از صداهای عجیب و غریب آن هدف دیگری دارد؟
"فیلی" برای خودش یک بستنی خوشمزه میگیرد. قبل از اینکه شروع کند به خوردن یاد "فیگی" میافتد و تصمیم میگیرد از بستنی خودش به او هم بدهد. اما انگار خیلی طول میکشد تا فیلی تصمیمش قطعی شود و کار از کار میگذرد. اصلاً کسی میداند فیگی کجاست؟
"فیلی" با خرطوم شکسته پیش "فیگی" میرود و میخواهد داستان شکستنش را برای او تعریف کند. اما هر چه میگوید به قسمت اصلی ماجرا نمیرسد. شما میدانید خرطوم فیلی چطور شکسته است؟
"فیلی" و فیگی" فهمیدهاند که توی یک کتاب هستند و ما آنها را میخوانیم. اما انگار فیلی نگران تمام شدن کتاب است. شما چطور میتوانید به او کمک کنید تا دیگر نگران نباشد و غصّه نخورد؟
"فیلی" و "فیگی" میخواهند بازی جذاب "دستش ده" را انجام دهند. "ماری" دوست کوچک آنها هم میخواهد بازی کند. اما ماری یک مار است و مارها دست ندارند. شما میتوانید بگویید ماری چطور بدون دست، توپها را میگیرد؟
"فیگی" ناگهان تصمیم گرفته است برود. "فیلی" از این موضوع خیلی ناراحت میشود و گریه میکند. اما اصلا از فیگی نمیپرسد که کجا قرار است برود. اگر شما بعد از خواندن کتاب مقصد فیگی را فهمیدید حتما تا قبل از تمام شدن آن به فیلی هم بگویید.