Skip to main content

عمو‌زنجیر‌باف

معرفی کتاب
خورشید‌خانم به مهمانی دعوت شده بود و دلش می‌خواست یک زنجیر داشته باشد. او از خانم‌بزی خواست تا زنجیرش را به او قرض بدهد. بزی قبول کرد؛ اما زنجیرش اندازه خورشیدخانم نبود. خورشیدخانم از گاو خواست تا زنجیرش را به او بدهد؛ اما زنجیر او هم برای خورشید کوتاه بود. گاو، خورشیدخانم را نزد عموزنجیرباف فرستاد و گفت او حتماً برایت یک زنجیر درست و حسابی می‌بافد. خورشید به خانه عموزنجیرباف رفت و... .

خرسی تنبلک

معرفی کتاب
خرسیِ تنبل تو آفتاب دراز کشیده بود و عرق می‌ریخت؛ اما از جایش تکان نمی‌خورد. خرسی گرسنه بود؛ اما از جایش تکان نمی‌خورد. ناگهان چوبِ طلا روی شکمش افتاد. چوبِ طلا می‌توانست جادو کند. او از خرسی خواست تا آرزو کند. خرسی از او یک درخت عسل خواست و درخت عسل ظاهر شد؛ اما درخت بلند بود و دست خرسی به عسل نمی‌رسید. خرسی یک آسانسور خواست و آسانسور ظاهر شد؛ اما حالا تا آسانسور دَه قدم راه بود!

نقاشی مریم

معرفی کتاب
«مریم» در کلاس درختی را نقاشی کرد. وقتی به خانه آمد، نقاشی را به مادرش نشان داد؛ اما ناگهان متوجه شد که روی شاخه‌ درخت، پرنده‌‎ای نشسته است. درحالی‌که او هیچ پرنده‌ای را نقاشی نکرده بود! با خودش فکر کرد شاید کار دوستش، «نیلوفر»، باشد. روز بعد، در کلاس، نیلوفر به خانم معلم شکایت کرد که پرنده‌ای را که در قفس کشیده، مریم پاک کرده!

هُلف

معرفی کتاب
در باغ وحش، روبه‌روی قفس زرافه‌ها، دکه بستنی‌فروشی بود. بچه‌ها بستنی می‌خریدند؛ ولی وقتی می‌خواستند رد شوند، زرافه‌کوچولو، گردن بلندش را از بالای نرده‌ها خم می‌کرد و بستنی آن‌ها را «هُلف» می‌خورد! مدیر باغ وحش، نرده‌ها را بلندتر کرد. بعد نرده‌ها را به هم نزدیک کرد؛ حتی دستور داد جلوی قفس، خط زرد بکشند و تابلوی هشدار بگذارند؛ اما هیچ‌کدام از این کارها فایده‌ای نداشت. سرانجام... .

منتظر تو بودم

معرفی کتاب
مارمولک‌کوچولو آرزو داشت بزرگ شود، به اندازه، بزرگ‌ترین دایناسور دنیا! اما نمی‌دانست باید چه‌‎کار کند. او تصمیم گرفت نزد مارمولک پیرِ دانا برود و از او بپرسد؛ اما خانه او را بلد نبود. سنجاقکی راه را به مارمولک‌کوچولو نشان داد و ... . مارمولک‌کوچولو راهی شد و رفت و رفت تا به دریاچه رسید؛ اما حالا چطور باید از دریاچه عبور کند؟ او شنا بلد نبود؛ اما ... . سرانجام خانه مارمولک پیر را پیدا کرد و... .

قصه‌ تازه‌ لاکپشت‌ها و مرغابی‌ها

معرفی کتاب
لاک‌پشت‌ها می‌خواستند به برکه پُرآب و بزرگ بروند و مرغابی‌ها قبول کرده بودند که آن‌ها را ببرند. هر مرغابی یک تکه چوب برداشت و با یک لاک‌پشت به پرواز درآمد! آن روز آسمان شهر پر از مرغابی و لاک‌پشت شد و همه مردم با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کردند تا اینکه پیرزنی به طرف آسمان فریاد زد: «آهای لاک‌پشت‌ها معلوم است که قصه پدرِ پدربزرگتان را نشنیده‌اید». ناگهان... .

عمو نوروز و پیرزن

معرفی کتاب
این کتاب از مجموعه «قصه‌هایی از ادبیات شفاهی ایران»، داستان عمونوروز و پیرزن را روایت می‎‌کند. مردم با ذوق و شوق درو پنجره‌هایشان را باز می‌کردند یا به باغ و صحرا می‌رفتند تا آمدن عمونوروز را ببینند؛ اما یک نفر بیشتر از همه دوست داشت او را ببیند و هرسال روز اول بهار، بعد از آب و جارو کردن خانه، کنار سفره هفت‌سین می‌نشست و منتظر او می‌شد؛ اما... .

خاله پیرزن

معرفی کتاب
خانه خاله‌پیرزن خیلی‌خیلی کوچک بود. یک شبِ سرد، پیرزن زود شامش را خورد و خوابید؛ اما هنوز به خواب نرفته بود که صدای در بلند شد! وقتی پیرزن در را باز کرد، گنجشک‌کوچولو را دید که از سرما می‌لرزید. او از پیرزن خواست تا آن شب را در خانه او مهمان باشد. پیرزن قبول کرد و گنجشک را راه داد؛ اما چنددقیقه بعد دوباره صدای در بلند شد! و... مهمان‌های ناخوانده یکی پس از دیگری از راه می‌رسیدند و از پیرزن می‌خواستند که شب را آنجا بمانند؛ اما آیا خانه به آن کوچکی برای همه آن‌‌ها جا دارد؟

ننه ماهی

معرفی کتاب
در میدان شهر جشن بزرگی برپاست. همه دخترها جمع می‌‎شوند تا پسر پادشاه آن‌‍‌ها را ببیند. «گیس‌گلابتون» هم دلش می‌خواهد به میدان شهر برود؛ اما او باید در انبار خانه‌شان بماند و یک کوه عدس و لوبیا و نخود و ماش را از هم جدا کند و برای شام یک ماهی بزرگ بپزد. گیس‌گلابتون تا آخر شب هم نمی‌تواند این کار را تمام کند؛ اما شاید مرغ‌های دریایی و ماهی‌ها بتوانند کمکش کنند!

نخودک و دیو کلک

معرفی کتاب
پیرزن و پیرمرد بچه‌دار نمی‌شدند تا اینکه یک دختر ریزه‌میزه و فسقلی به نام «نخودک» وارد زندگی‌شان شد. وقتی نخودک با بچه‌ها توی کوچه بازی می‌کرد، ناگهان سروکله دیو کلک پیدا شد و به بهانه اینکه هوا تاریک شده و بچه‌ها نمی‌توانند به خانه برگردند، آن‌ها را به خانه‌ خودش برد و می‌خواست در فرصت مناسبی بچه‌ها را بخورد؛ اما نخودک... .