بردن پیانو به ساحل؟ هرگز!
معرفی کتاب
مادر از دختربچه می خواهد وسایلش را بردارد تا به ساحل بروند و منظورش بیلچه مخصوص شنبازی و قایق یا بشقاب پرنده است، نه پیانو! اما دختربچه پیانو را با خودش میبرد و قول میدهد آن را سالم نگه دارد؛ ولی رساندن پیانو به ساحل اصلاً کار راحتی نیست. دختر بچه همراه پیانو آببازی میکند و بعد پیانو آنقدر دور میشود که دیگر دست او به آن نمیرسد. حالا دختربچه آرزو میکند ای کاش هیچوقت پیانو را با خودش به ساحل نمیآورد.
پدر، پرچین و پسرها
معرفی کتاب
این داستان درباره کشاورزی است که با سه پسرش در مزرعهشان زندگی و کار میکنند. کشاورز عاشق حیوانات است و در مزرعه کلی مرغ و خروس و گاو و گوسفند دارد. آنها از صبح تا شب به سختی کار میکنند؛ و از این کار لذت میبرند. یک سال باران نمیبارد و کشاورز نمیتواند محصولی برداشت کند. او مجبور میشود حیوانات خود را یکییکی بفروشد. سرانجام مزرعه هم به فروش میرسد و کشاورز و پسرهایش به کلبه کوچکی نقل مکان میکنند که دورتادورش را پرچینی گرفته است. بعد از مدتها باران میبارد و پرچین سرسبز میشود. روزی کشاورز مشغول هرس پرچین است که فکری به ذهنش میرسد و... .
دختری که میخواست کتابها را نجات دهد
معرفی کتاب
«آنا» عاشق کتاب بود. او تمام روز را کتاب میخواند؛ صبحها قبل از بیرون آمدن از رختخواب، شبها قبل از رفتن به رختخواب و... . آنا معمولاً بعد از مدرسه به کتابخانه میرفت. او و خانم «مانسنِ» کتابدار، دوستان خوبی بودند. روزی آنا متوجه شد که کتابهایی که کسی به امانت نمیگیرد، از بین میروند. او غمگین شد و تصمیم گرفت کتابها را نجات دهد! اما چطور باید این کار را انجام دهد؟
آقا لوفلوفی
معرفی کتاب
در این دنیای بزرگ که پر از شهرهای جورواجور است، شهری است، نه کوچک، نه بزرگ؛ شهری مثل همه شهرها با خیابانهای شلوغ. در این شهر آدمهای عجیبی زندگی میکنند؛ آدمهایی با ماجراهایی شنیدنی. آقای «لوفلوفی»، یکی از آدمهای این شهر است. او لحافدوز است و برای دوختن لحافِ ابری، همیشه به آسمان میرود و با کمک «ابرک» لحاف را میدوزد. او دلش میخواهد برای همیشه به آسمان برود؛ اما قبل از آن، باید لحاف عروسی دختر «ننهپیرزن» را تحویل بدهد و... .
گوگوی بزرگ
معرفی کتاب
«گوگو» یک گوریل خیلی بزرگ بود و همه از او میترسیدند. وقتی «گوگو» به استخر میرفت، هرکس به طرفی فرار میکرد و وقتی سوار اتوبوس میشد، بقیه مسافران پیاده میشدند! و...؛ چون آنها گوگو را درست نمیشناختند. روزی گوگو پیانویی را داخل فروشگاه دید که تنها بود، درست مثل خودش! گوگو پیانو را خرید و به خانه برد و شروع کرد به پیانو زدن. اهالی شهر هرشب برای شنیدن صدای پیانو دور هم جمع میشدند و از آن لذت میبردند؛ اما هیچکس نمیدانست چه کسی پیانو میزند تا اینکه... .
یک درخت، یک گنجشک
معرفی کتاب
رودخانه و درخت و گنجشک سالها بود که با هم دوست بودند. از همان وقتی که گنجشک تازه سر از تخم درآورده بود، درخت جوانه کوچکی بود و رودخانه فقط یک جوی باریک بود. آن روزها هرروز کنار هم مینشستند و از هرچه دیده بودند، تعریف میکردند تا اینکه روزی رودخانه تصمیم گرفت همانجا بماند و جایی نرود. گنجشک و درخت سعی کردند او را از این کار منصرف کنند و برایش توضیح دادند که رودخانهای که جاری نباشد، دیگر رودخانه نیست؛ اما رودخانه مصمم بود. او همانجا ماند و دیگر تکان نخورد و... .
زولو امیری همه برنامهها را عوض میکند
معرفی کتاب
آقای «امیری» به هنگام بازگشت از آفریقا، برای دخترش، «ملیکا»، زرافهای هدیه میآورد که نامش «زولو» است؛ اما زولو با آن گردن درازش چگونه میتواند در آپارتمان زندگی کند؟ چگونه میتواند غذاهایی مثل سوپ و ماکارونی بخورد؟ چگونه بخوابد؟ و... . در این میان ملیکا قصد دارد به زولو کمک کند. برای همین یک برنامه تازه طراحی میکند تا به هردوی آنها خوش بگذرد.
زولو به مدرسه میرود
معرفی کتاب
آقای «امیری»، «زولو» زرافه را تنها در دشتهای آفریقا پیدا کرده بود و با خودش به شهر آورده بود و در خانهاش نگهداری میکرد. حالا زولو به خواست آقای امیری باید به مدرسه می رفت. بنابراین، باید هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد و تکالیفش را انجام می داد؛ اما زولو نمیتوانست هیچکدام از این کارها را به درستی انجام دهد!
عمو زالا
معرفی کتاب
ساعت رومیزی «زولو» زرافه که حالا در خانه آقای «امیری» و دخترش، «ملیکا»، زندگی میکند، به صدا درمیآید. زولو به سرعت از جایش بلند میشود، چمدان بزرگش را از زیر تخت بیرون میکشد، آن را باز میکند و با یک حرکت، لباسها و قاب عکسهایش را در آن میگذارد و آماده رفتن میشود. او میخواهد نزد عمو «زالا» برود که در دشتهای آن طرف شهر زندگی میکند؛ اما همینکه میخواهد پایش را از اتاقش بیرون بگذارد، ملیکا را میبیند که کولهپشتی بزرگش را روی شانهاش انداخته است و... .
بابا امیری
معرفی کتاب
«زولو» زرافهای است که در شهر و در خانه آقای «امیری» و دخترش، «ملیکا»، زندگی میکند و با بچههای آدمها به مدرسه میرود! روزی زولو از خواب بیدار میشود و پس از کلی تلاش سوار سرویس مدرسه شده و به آنجا میرود. زولو با خودش فکر میکند که اگر او پدر داشت، وضعیت زندگیاش تغییر میکرد. آن روز زولو با سرویس مدرسه به خانه برنگشت، بلکه قدمزنان به راه افتاد و به پدرش فکر کرد. وقتی زولو به خانه آقای امیری رسید، دید که او چقدر نگران است و... .