شاید این کتاب منفجر شود
معرفی کتاب
وقتی کشورها درگیر جنگ میشوند، سربازها و تانکها روبهروی هم قرار میگیرند. سربازها با فریاد حمله میکنند و تانکها شلیک. هواپیماها بمبها را روی جنگلها، کشتزارها و مردم شهرها میریزند؛ اما مینها زیرِ زمین پنهان میشوند و منتظر میمانند؛ اما زمانی فرا میرسد که جنگ تمام میشود. آنوقت سربازها برای هم دست تکان میدهند و تانکها سر فرود میآورند؛ ولی مینها از هیچچیز خبر ندارند و نمیدانند که جنگ تمام شده است. هر آن که کسی رویشان پا بگذارد، منفجر میشوند!
خوابم یا بیدار؟
معرفی کتاب
داستان این کتاب از دو طرف خوانده میشود؛ نیمی از داستان از اول و نیمی از آخر کتاب. «گیسو» خواهر و برادری نداشت. او عاشق آببازی و گربهها بود. او آرزو داشت یک گربه داشته باشد. پدر و مادر برایش کلی اسباببازی خریده بودند؛ اما او دلش گربه میخواست، گربهای که با او آببازی کند! روزی مادر برای گیسو یک گربه عروسکی خرید؛ ولی او یک گربه واقعی نبود. از آن طرف، گربه سفید تپل به محله جدیدی رسید، گربهای که دوست نداشت پرندهها را شکار کند. او عاشق بازی بود و... .
مردی که زیاد نمیدانست
معرفی کتاب
مرد جوان در برابر هفت سال کار نزد نعلبند، یک تکه بزرگ نقره گرفت و به طرف خانه راه افتاد. بعد از مدتی، از سنگینی نقره خسته شد. در همین وقت، مردی اسبسوار را دید و آرزو کرد که ای کاش اسبی مانند آن داشت. مرد اسبسوار اسبش را با تکه بزرگ نقره عوض کرد و مرد جوان خوشحال بود. مرد جوان که اسبسواری نمیدانست، بعد از مدتی از اسب پرت شد و در همین موقع کشاورزی را دید که گاوی داشت. او آرزو کرد که ای کاش به جای اسب گاو داشته باشد و... . مرد جوانِ سادهلوح، گاو را با گوسفند، گوسفند را با غاز و غاز را با سنگ چاقو تیزکن عوض کرد؛ اما سرانجام... .
یک جای خوب، یک خواب خوب!
معرفی کتاب
موش به دنبال جایی برای خوابیدن است و کفشی را پیدا میکند؛ اما آقای قورباغه قبلاً آن را اِشغال کرده است. بعدموش یک قوطی کاغذی را میبیند و فکر میکند که خوابیدن در آن چقدر لذتبخش است؛ اما مورچهها آنجا هستند. همینطور سبد لباسها، آنجا هم متعلق به گربه است. سرانجام موش کتابها را میبیند و به طرف آنها میرود؛ اما لابهلای کتابها موش دیگری را میبیند. آن دو باهم کتاب میخوانند و... .
قصه گرگ
معرفی کتاب
پدر ِ «میشل»، هرشب قصهای برای او تعریف میکند. اینبار میشل از پدرش میخواهد که قصهای درباره یک مرغ بگوید. میشل اسم مرغ را «رنگینکمان» میگذارد و پدرش ادامه میدهد که رنگینکمان در لانهای در مزرعه و ته جنگلی تاریک زندگی میکند، جنگل تاریکی که گرگی هم آنجا هست و... . هرشب پدر قسمتی از داستان مرغ رنگینکمان را برای پسرش تعریف میکند، داستانی که پدر و پسر با هم آن را خلق میکنند و... .
یک دوست باحال یخی
معرفی کتاب
«الیوت» پسر مودبی است، به همین دلیل وقتی پدرش پیشنهاد میکند به آکواریوم بروند، قبول میکند با اینکه فکر میکند آنجا شلوغ و پر از سر و صداست. در آکواریوم هیچچیز توجه الیوت را به خود جلب نمیکند تا اینکه چشمش به پنگوئنها میافتد. چقدر آنها مرتب هستند، انگار لباس رسمی پوشیدهاند! الیوت کوچکترین پنگوئن را در کولهپشتیاش میگذارد و آن را به خانه میبرد؛ اما پدرش فکر میکند او یک عروسک پنگوئن خریده است. وقتی پدر الیوت متوجه پنگوئن واقعی بشود، چه عکسالعملی نشان میدهد؟
سلطان آسمانها
معرفی کتاب
این داستان درباره جشن «بَسِنت» در پاکستان است، جشن سالانه بادبادکها. پسرکی که نمیتواند راه برود، در روز جشن، بهترین بادبادکی را که تا به حال درست کرده است، به آسمان میفرستد. او با همین بادبادک کوچک و با ترفندهایی که به کار میبرد، نخ تمام بادبادکها را پاره میکند، باعث سقوط آنها شده و پیروز میشود. همچنین میتواند تمام بادبادکهای سرنگون شده را یک جا جمع کند. در پایان روز، او به دخترکی که خود باعث سقوط بادبادکش شده است، بادبادک زیبایی هدیه میدهد.
فندقی و کاربزرگ
معرفی کتاب
«فندقی» پسرکوچولویی که با مادربزرگش زندگی میکرد، میخواست یک کار بزرگ انجام دهد. مادربزرگ از او خواست تا به جوجهها غذا بدهد؛ اما فندقی میخواست کار بزرگی بکند... . او به درخت سیبی که هیچ میوهای نداشت، آب داد، پای خرگوشی را از تله بیرون آورد، بچههای آبادی را آشتی داد و...؛ اما وقتی به خانه بازگشت، غمگین بود. او فکر میکرد کار بزرگی نکرده است. هنگامیکه برای مادربزرگش درباره کارهایی که کرده بود، گفت، مادربزرگ... .
قدم یازدهم
معرفی کتاب
بچهشیر در قفسی در باغ وحش به دنیا آمد. او هر روز با مادرش بازی میکرد و از اول قفس تا آخر آن را که فقط دَه قدم بود، میرفت و برمیگشت.او یاد گرفته بود که دَه قدم بیشتر نرود؛ چراکه سرش به میلههای قفس میخورد و درد میگرفت. روزی که درِ قفس باز مانده بود، شیرکوچولو از لای در بیرون رفت و بعد از ده قدم، زیر بوته گل یاس نشست. او نمیدانست اگر قدم یازدهم را بردارد، میفهمد که دنیا خیلی بزرگتر از قفس اوست. نگهبانها همهجا را گشتند و سرانجام... .