یک گرگ، یک اردک، یک موش
معرفی کتاب
روزی گرگ بزرگی موش کوچولویی را میبلعد. موش در شکم گرگ، با اردکی آشنا میشود. اردک مدتهاست که در شکم گرگ زندگی میکند و از این زندگی راضی است. اردک و موش با هم دوست میشوند و برای این دوستی پایکوبی میکنند؛ اما گرگ بیچاره از این پایکوبی دلدرد میگیرد. اردک و موش به او پیشنهاد میکنند برای خوب شدن دلدردش مقداری پنیر، یک تُنگ شراب و چند تا شمع بخورد. گرگ سادهلوح به حرف آنها گوش میدهد و... .
واقعا دارم از دست میروم!
معرفی کتاب
قهرمان کوچولوی این داستان، حرفهایی میشنود که حسابی میترسد. مادربزرگ میگوید جلوی زبانت را بگیر و قهرمان کوچولو فکر میکند؛ یعنی زبانم ممکن است از دهانم بیرون بیافتد؟ و با نگرانی زبانش را محکم میبندد. پدرش کمک لازم دارد و به او میگوید دستی برسان و قهرمان کوچولو فکر میکند؛ یعنی باید یک دستم را به پدر بدهم؟ و برای محکمکاری از یک دستکش و کلی چسب استفاده میکند. خانم معلم میگوید قبل از ورزش باید دست و پایتان را خوب بکشید تا بدنتان گرم شود؛ اما قهرمان ما نمیخواهد دست و پایش از این بلندتر شود، پس آنها را با چوب میبندد و در اتاقش پنهان میشود تا اینکه پدر و مادر به دادش میرسند. آنها برای تمام این حرفها توضیحات خوبی دارند.
موطلا در خانه دایناسورها
معرفی کتاب
سه دایناسور به خانه جدیدی میروند. آنها سه کاسه بزرگ پودینگ شکلاتی درست میکنند و در جنگل پنهان میشوند. دخترک موطلایی که هیچوقت به حرف هیچکس گوش نمیکند، از راه میرسد و وارد خانه میشود و یک راست به سراغ کاسههای پودینگ میرود. او تمام پودینگها را میخورد و وقتی میخواهد استراحت کند، متوجه موضوع مهمی میشود. آنجا خانه دایناسورهاست! دایناسورهایی که برای او تله گذاشتهاند. حالا چه اتفاقی برای دخترک میافتد؟
من صندلی نیستم!
معرفی کتاب
این داستان درباره اعتمادبهنفس است. اولین روزی که زرافه به جنگل میرود، متوجه مشکلی میشود. همه حیوانات فکر میکنند او یک صندلی است و روی او مینشینند. زرافه فرصت نمیکند حرفی بزند؛ اما سعی میکند آنها را متوجه اشتباهشان بکند که البته هیچ تأثیری ندارد تا اینکه تصمیم میگیرد هر طور شده حرف بزند... آن موقع همهچیز درست سر جای خودش قرار میگیرد.
حیوان خانگی گنده ریتا!
معرفی کتاب
«ریتا» خیلی دلش میخواهد حیوان خانگی داشته باشد؛ اما مادرش مخالف است. او میگوید حیوانات بدبو و پرخورند و کلی دردسر درست میکنند. بعد از چند روز مادر یک کک را که در یک شیشه مرباست، به ریتا میدهد؛ اما ریتا حتی نمیتواند آن را ببیند! به همین علت تصمیم میگیرد خودش دست به کار شود. او به باغ وحش میرود و با یک کرگدن باز میگردد! اما نگه داشتن کرگدنی بزرگ در اتاق کوچک آپارتمان نُقلی اصلاً کار راحتی نیست!
خواندن این کتاب ممنوع!
معرفی کتاب
این کتاب دربردارنده ۱۰ داستان کوتاه است. «اِلی سربهزیر»، «آمپول شکلاتی»، «اضافهبار ممنوع» و «چه کسی از تمساح میترسد؟»، نام برخی از این داستانهاست. داستان «خواندن این کتاب ممنوع» درباره کودکی است که خیلی چیزها برایش ممنوع شده است. بستنی خوردن، روی بلندی راه رفتن، بعد از ساعت ۱۰ شب بیدار ماندن، خواندن این کتاب در مدرسه و... ؛ اما چرا همه این چیزها ممنوع است؟
سردترین روز در باغوحش
معرفی کتاب
در سردترین روز سال، درباغ وحش، صدای وحشتناکی به گوش میرسد و دستگاه گرمایشی از کار میافتد. همه حیوانات از سرما در حال یخ زدن هستند؛ البته به غیر از خرس قطبی. آقای «پیکلز»، مدیر باغ وحش، از کارمندانش میخواهد که برای تعطیلات آخر هفته، حیوانات را به خانه خود ببرند و آنها را گرم نگه دارند. این کتاب داستان اتفاقاتی است که در این تعطیلات رخ میدهد.
شلوغترین روز در باغوحش
معرفی کتاب
آقای «راجا» سالهاست که در باغ وحش، مسئول نگهداری از کرگدن است و حالا احساس میکند که احتیاج به تغییر دارد؛ البته نه برای همیشه. به همین دلیل، نزد مدیر باغ وحش، آقای «پیکلز»، میرود و از او میخواهد که برای چند روز جایش را عوض کند. با این پیشنهاد، فکر بکری به ذهن آقای پیکلز میرسد. او از همه کارکنان میخواهد که حیوانهایشان را با هم عوض کنند. همه خیلی هیجانزدهاند؛ اما وقتی خرس قطبی با سرعت پنجاه کیلومتر در ساعت به طرف خیابان اصلی میدود، مسئولان باغ وحش حسابی میترسند!
یک دوست باحال یخی
معرفی کتاب
«الیوت» پسر مودبی است، به همین دلیل وقتی پدرش پیشنهاد میکند به آکواریوم بروند، قبول میکند با اینکه فکر میکند آنجا شلوغ و پر از سر و صداست. در آکواریوم هیچچیز توجه الیوت را به خود جلب نمیکند تا اینکه چشمش به پنگوئنها میافتد. چقدر آنها مرتب هستند، انگار لباس رسمی پوشیدهاند! الیوت کوچکترین پنگوئن را در کولهپشتیاش میگذارد و آن را به خانه میبرد؛ اما پدرش فکر میکند او یک عروسک پنگوئن خریده است. وقتی پدر الیوت متوجه پنگوئن واقعی بشود، چه عکسالعملی نشان میدهد؟
بابا و دایناسور
معرفی کتاب
«نیکولاس» پسر کوچولویی است که از تاریکی و حشرههای بزرگی که لابهلای بوتهها زندگی میکنند، میترسد. او میخواهد مثل پدرش شجاع باشد، برای همین عروسک یک دایناسور را همیشه همراه خود دارد؛ چون دایناسورها نه از تاریکی میترسند نه از حشرهها و نه از هیچچیز دیگر. نیکولاس هنگام سنگنوردی، شنا و در مسابقه فوتبال هم دایناسور را همراه دارد تا اینکه دایناسورش گم میشود. پسر کوچولو این راز را با پدرش درمیان میگذارد و آنها با هم به دنبال آن میگردند.