اسکار و مو
معرفی کتاب
دو بچهکلاغ، «مو» و «اسکار»، با هم دوست هستند. آنها همیشه با هم هستند و در جایی خلوت رازهایشان را به هم میگویند. مو و اسکار در روزهای برفی، شالگردنهای یکرنگ میاندازند، با هم قصه میخوانند، بازیهای خندهدار میکنند، وقتی اسکار پنهان میشود، مو او را پیدا میکند و...؛ البته گاهیاوقات با هم قهر میکنند؛ ولی همیشه خیلی زود آشتی میکنند. آنها بهترین دوستان یکدیگرند! در پایان داستان، نویسنده از کودک میخواهد بگوید که او چه کسی را دوست دارد.
روز بد خرس کوچولو
معرفی کتاب
خرسکوچولو روزی بدی داشت. اول از همه سرش محکم به میز خورد، بعد از روی چهارپایه افتاد و در پارک هم دوستانش، روباهک و کلاغزاغی، با او بازی نکردند. خرسکوچولو هربار پیش پدرش رفت و هربار خرسِ پدر با یک چسب کوچولو و یک ماچ گُنده مسئله را حل کرد. روز بعد وقتی خرسکوچولو به خانه آمد، خرس پدر را با نامهای در دستش، ناراحت دید. او سر و پا و گردن و شکم خرس پدر را غرق در بوسه کرد و سرانجام با چند تا چسب کوچک مسئله را حل کرد!
برگرد به تختخوابت، اد!
معرفی کتاب
«اِد» موش کوچولویی است که خیلی دوست دارد برای خواب آماده شود و به رختخواب برود؛ اما دوست ندارد در رختخواب بماند. او به اتاق پدر و مادرش میرود و به پدرش میگوید که نمیتواند بخوابد. پدر نمیتواند بخوابد؛ اما برای او توضیح میدهدکه بزرگ شده و باید در تخت خودش بخوابد. شب بعد هم اِد دوباره به اتاق پدر و مادر میرود. اینبار پدر و مادر، هر دو نمیتوانند بخوابند و صبح روز بعد، دیر سر کار میروند. هر شب همین برنامه است! تا اینکه فکری به ذهنشان میرسد و نقشهای میکشند!
شب بخیر امیلی
معرفی کتاب
شب است و «امیلی» باید بخوابد؛ اما خرس عروسکیاش، «آقای تدی»، را پیدا نمیکند. مادرش به جای آقای تدی، اردکِ عروسکیاش را به او میدهد. امیلی به اردک شببهخیر میگوید؛ ولی نمیتواند بخوابد. او گربه عروسکیاش را هم به تخت میبرد؛ ولی باز هم نمیتواند بخوابد. امیلی جغد را هم به تخت میبرد؛ اما... . امیلی سرانجام آقای تدی را زیر بالشش پیدا میکند. او عروسکهای دیگرش را سر جایشان میگذارد و به خواب میرود. حالا آقای تدی نمیتواند بخوابد!
خوابت نمیبرد هاپو کوچولو؟
معرفی کتاب
هاپوکوچولو اولین شبی است که میخواهد در خانه جدیدش بخوابد؛ اما هر کاری میکند، خوابش نمیبرد! صدای زوزه هاپو، موشی را بیدار میکند. موشی پیشنهاد میکند که هاپو ستارهها را بشمارد؛ ولی هاپو فقط تا یک میتواند بشمارد. صدای زوزه هاپو جیکجیکی را هم بیدار میکند. او میگوید هاپو کمی آب بخورد؛ اما هاپو با خوردن آب، جایش را خیس میکند. خرگوشی و لاکپشت هم بیدار میشوند و هرکدام راهکاری دارند؛ ولی هیچکدام فایدهای ندارد. سرانجام... .
وقت خوابه، بابا!
معرفی کتاب
وقت خواب است و دخترک سعی میکند پدرش را بخواباند؛ اما پدر نمیخواهد بخوابد، او هنوز در حال بازی است. دخترک او را به حمام میبرد؛ اما پدر نمیخواهد حمام کند و... . حالا وقت پوشیدن لباس خواب است. بعد پدر باید دندانهایش را مسواک بزند و به رختخواب برود؛ اما پدر اسبسواری میخواهد! و بعد... . پدر میترسد که مبادا زیر تخت هیولایی پنهان شده باشد. دخترک همهجا را میگردد و به پدرش اطمینان میدهدکه خبری از «لولو» نیست! حالا وقت کتاب قصه است و بعد هم لالایی. شب به خیر!
هیس! ببر را بیدار نکنیم!
معرفی کتاب
دوستان ببر، موش، قورباغه، روباه، لاکپشت و لکلک، خیلی عجله دارند. آنها کارهای زیادی باید انجام دهند. ببر خواب است و آنها نمیخواهند که بیدار شود؛ ولی چطور باید از آنجا رد شوند؟ قورباغه فکر خوبی به ذهنش میرسد. آنها بادکنکهای زیادی به همراه دارند و هرکدام با بادکنکی در دست از روی ببر رد میشوند؛ البته هر لحظه ممکن است ببر بیدار شود. دوستانش یکبار دماغش را میخارانند، یکبار شکمش را و... تا ببر بیدار نشود. سرانجام ببر بیدار میشود؛ ولی ...
قورباغه بداخلاق
معرفی کتاب
قورباغه عاشق رنگ سبز است؛ ولی رنگهای دیگر را دوست ندارد؛ نارنجی گیجش میکند، قرمز او را عصبانی میکند و آبی قورباغه را به گریه میاندازد، از صورتی هم که اصلاً خوشش نمیآید. قورباغه عاشق بپربپر کردن است و عاشق بُردن؛ ولی وقتی میبازد، حسابی بداخلاق میشود. دوستانش او را تنها میگذارند و میروند. حوصله قورباغه سر رفته است. او نمیخواهد شنا کند؛ چون آب، آبی است. با خرگوش دوست نمیشود؛ چون او صورتی است. قورباغه خیلیخیلی عصبانی است تا اینکه سر از شکم تمساح درمیآورد! و... .
ماااا!
معرفی کتاب
کتاب حاضر داستانی تصویری و بدون کلام است. گاوی در مزرعه مشغول چراست. صاحب مزرعه میخواهد ماشینش را که در همان نزدیکی است، بفروشد. او کاغذی روی ماشین میچسباند که کلمه فروشی روی آن نوشته شده است. گاو دور از چشم صاحب مزرعه، سوار ماشین میشود و با خوشحالی در دشت میراند؛ اما ناگهان به سنگ بزرگی برخورد میکند و... . گاو با ماشین روی ماشین پلیس افتاده است! گاو سعی میکند برای پلیس توضیح دهد؛ اما چطور میتواند این کار را بکند؟ او فقط میتواند بگوید: «ما ما ما». صاحب مزرعه بسیار عصبانی است!