سیمرغ: برگرفته از منطقالطیر عطار نیشابوری
معرفی کتاب
هدهد را همه میشناختند. او بر دست سلیمان پیامبر نشسته بود و برای شاهان پیام برده بود. پرندهها سالها پیش او را دیده بودند، زمانیکه میخواست سفر بزرگش را آغاز و پادشاه مرغان را پیدا کند. پرندههای پیر از او خبر نداشتند و پرندههای جوان او را افسانه میدانستند تا اینکه روزی او برگشت! همه پرندگان در بزرگترین جنگل جمع شدند تا او را ببینند و به سخنانش گوش دهند. آیا او پادشاه مرغان را پیدا کرده بود؟
ضحاک مار دوش
معرفی کتاب
این کتاب اقتباسی از داستان «ضحاک» در شاهنامه فردوسی است. داستان هفت راوی دارد؛ «مرداس»، پدر ضحاک، اهریمن، «شهرناز»، همسر ضحاک، «فرانک»، مادر «فریدون»، «کاوه»، فریدون و خودِ ضحاک. داستان با روایت مرداس شروع میشود. از کودکی پسرش میگوید و از عشقش به او. اهریمن داستان را ادامه داده و توضیح میدهد که چگونه ضحاک را فریب میدهد. راوی سوم از خواب ضحاک میگوید که او را به وحشت میاندازد. راوی بعدی... .
پادشاهی که کر شد
معرفی کتاب
پادشاهِ عادلی در سرزمین چین زندگی میکرد. او هرروز به میان مردم میرفت و شکایات آنها را گوش میداد و رسیدگی میکرد. روزی پادشاه بیمار شد، بیماری سختی که هیچ طبیبی نمیتواست آن را مداوا کند تا اینکه طبیبی به قصر آمد و گفت میتواند پادشاه را مداوا کند؛ اما با خوردن داروها پادشاه شنواییاش را از دست میدهد... . حال پادشاه خوب شد؛ اما او کَر شده بود! پادشاه غمگین بود که دیگر نمیتواند شکایتهای مردم را بشنود. وزیران پیشنهادهایی داشتند؛ اما هیچکدام نتیجهای نداشت تا اینکه فکری به ذهن پادشاه رسید.
پادشاه و فرشته مرگ
معرفی کتاب
پادشاه ستمگری که از مردم مالیاتهای سنگینی گرفته و خزانهاش را پر از طلا و جواهر کرده بود، تصمیم گرفت با شکوه و جلال بسیار به قصر خارج از شهر برود و مدتی استراحت کند؛ اما در میان راه، فرشته مرگ به صورت پیرمردِ درویشی جلوی او را گرفت. پادشاه ابتدا عصبانی شد و پیرمرد را تهدید کرد؛ اما وقتی پیرمرد به او گفت که کیست و مأموریتش چیست، زبان پادشاه بند آمد. فرشته مرگ قبل گرفتن جان پادشاه چیزی به او گفت!
درخت مجسمه
معرفی کتاب
«حنیف» که مرد خداپرستی بود، متوجه شد در شهری به نام «هیران»، مردم درخت خشکی را میپرستند. او تصمیم گرفت به آنجا برود و درخت را قطع کند و با تبرش به راه افتاد. در میان راه، شیطان خود را به صورت پیرمردی درآورد، به حنیف نزدیک شد و از او خواست که به آن شهر نرود. حنیف نمیدانست آن پیرمرد کیست؛ اما میخواست آن کار را انجام دهد. آنها با هم گلاویز شدند و حنیف پیرمرد را به زمین زد. پیرمرد از او خواست... .
درویش ثروتمند
معرفی کتاب
«سعید» جوان زحمتکشی بود که از صبح تا شب در مزرعه پیرمردی کار میکرد و البته پول خوبی هم میگرفت؛ اما از زندگیاش راضی نبود و همیشه گِله و شکایت میکرد که چرا باید این همه کار کنم و چرا نباید مثل صاحبِ مزرعه پولدار باشم. دوستش سعی میکرد به او بفهماند که بدون زحمت و کار نمیتوان پولدار شد؛ ولی سعید خوشحال نبود تا اینکه روزی درویشی که از دوستان صاحبِ مزرعه بود، به دیدن او آمد. او شاهد تلاش و زحمت زیاد سعید بود و... .
چراغی که خاموش شد
معرفی کتاب
حاکم مرد خوبی بود. او سعی میکرد مردم از او راضی باشند. مالیاتها را کم کرده بود و شبها به مردم سرکشی و به وضع آنها رسیدگی میکرد. روزی یکی از دوستان قدیمی حاکم که تاجر بود، به دیدن او آمد. حاکم از دیدن او بسیار خوشحال شد، او را به اتاق مخصوص خودش برد و مشغول پذیرایی از او شد. هنگامیکه سخت سرگرم صحبت بودند، چراغ روی طاقچه خاموش شد و... .
جام جواهرنشان
معرفی کتاب
پادشاه قدرتمندی بر کشور پهناوری حکومت میکرد. روزی از کشور همسایه، جامِ جواهرنشانی برایش آوردند. جام بینظیر و بسیار زیبا بود و پادشاه خیلی زود به آن علاقهمند شد؛ اما وقتی نظر وزیرش را پرسید، متوجه شد که او مخالف نگه داشتن آن است. وزیر معتقد بود که ممکن است جام گم شود و دردسر زیادی درست کند یا بشکند و پادشاه را ناراحت کند؛ اما پادشاه مطمئن بود که میتواند به خوبی از آن نگهداری کند. او دستور داد جام را در جای بلندی بگارند و مراقبش باشند. روزی... .
نگهبان نخلستان
معرفی کتاب
«عبدالله» مرد ثروتمندی که به بخشش مشهور بود، بیشتر روزگارش در سفر میگذشت. روزی از دور نخلستانی را دید که مرد سیاهپوستی نگهبان آن بود. عبدالله همانطور که آرام به نخلستان نزدیک میشد، دید مردی برای نگهبان سه قرص نان آورد و به او داد. در همان موقع سگی به نگهبان نزدیک شد. او گرسنه بود. نگهبان یکی از نانها را به سگ داد. سگ آن را خورد؛ اما دوباره به مرد نگاه کرد و دُم تکان داد. نگهبان نخلستان، نان دوم را هم به سگ داد؛ ولی سگ هنوز گرسنه بود... .
تجارت پردردسر
معرفی کتاب
«ابومالک» تاجری بود که اجناس مختلف را از شهرهای دورو نزدیک میخرید و میفروخت. او خدمتکارانش را به شهرها میفرستاد تا درباره اجناس گوناگون پرسوجو کنند و به او خبر بدهند. روزی یکی از خدمتکارانش خبر داد که مزرعههای نیشکر را آفت زده است و شکر نایاب میشود. ابومالک به مغازه تاجر شکر رفت و تمام شکرها را خرید و... . ابومالک با خرید شکرها سود بسیار خوبی کرد؛ اما خوشحال نبود و دلش راضی نمیشد به آن پول دست بزند. او نزد تاجر شکر رفت و... .