دعای قبل از بازی
معرفی کتاب
صبح اول وقت، سوسک سبز، ویزویزک را صدا کرد تا با هم بازی کنند. ویزویزک از او خواست که صبر کند تا هم بقیۀ زنبورها بیدار شوند و هم او دعا کند. سوسک سبز فکر کرد برای ویزویزک مشکلی پیش آمده است؛ اما ویزویزک برایش توضیح داد که دعا فقط برای مشکلات نیست و هر زمانی میتوان دعا کرد. وقتی دعای ویزویزک تمام شد، بقیۀ زنبورها هم بیدار شده بودند؛ اما حالا خبری از سوسک سبز نبود! یعنی او از ویزویزک ناراحت شده بود و قهر کرده بود!؟
ترسناکترین کاری که تا حالا انجام دادی چه بوده؟
معرفی کتاب
این کتاب داستان پسربچهای نابیناست که از خانهشان با مادرش راه افتاده و قرار است دکتر بروند، او همهجا را بدون دیدن میشناسد، از تعداد قدمهایش. میداند باید کجا برود و چهکار کند. او قرار است پانسمان چشمهایش را باز کند؛ چون قرنیه به چشمش پیوند زدهاند. ممکن است بتواند ببیند و حالا میترسد از دنیای تاریکش بیرون بیاید. او قرار است ببیند و از این موضوع میترسد.
چوم چوم
معرفی کتاب
«چومچوم» مورچۀ کوچولویی بود که مثل همۀ مورچهکوچولوها کمکم بزرگ شد. یک روز بعد از خوردن صبحانه، بیرون رفت و چشمش به بارباری افتاد؛ مورچهای که کارش بار بردن بود. هر باری که بود، سبک یا سنگین، فرقی نمیکرد. بارباری از چومچوم پرسید تو چیکار میکنی؟ ولی او که کاری نمیکرد. بارباری گفت: «پس تو هنوز بزرگ نشدی»! مورچهکوچولو که فکر میکرد بزرگ شده است، رفت تا یک شغل درست و حسابی برای خودش دست و پا کند؛ اما از کجا باید شروع میکرد؟
چرا پتوی گامبالو پاره نشده بود؟
معرفی کتاب
«ویزویزی»، «خالقرمزی»، «جیرجیری»، «شکمو» و «گامبالو» اول زمستان با هم قرار گذاشتند که اولین روز بهار همدیگر را در کنار بلندترین درخت جنگل ببینند و اولین صبحانۀ بهاری را با هم بخورند. در اولین روز بهار، ویزویزی، خالقرمزی و جیرجیری کنار درخت بودند؛ اما شکمو و گامبالو دیر کردند. آنها پتوهایی را که دور خودشان پیچیده بودند، هنوز پاره نکردهاند. آخر آنها کرمهای ابریشمی بودند که قرار بود در بهار پروانه شوند.
ژاکتی برای ایلیا
معرفی کتاب
«ایلیا» روزهایش را در مدرسه و مزرعۀ پنبه میگذراند و هرروز سعی میکند مادربزرگش را با هدیههای عجیب و غریب خوشحال کند. روزی غریبهای سراغ مادربزرگ میآید تا او را با خود به سرزمینی ناشناخته ببرد. اندوه و جدایی ایلیا از مادربزرگ او را به این فکر میاندازد که راهی برای نگه داشتن مادربزرگ پیدا کند.
هلاهلا
معرفی کتاب
«هدا» همه کارها را به راحتی انجام میداد؛ چون بلد بود بگوید: «هَلاهَلا». شبها که خوابش میآمد و حال مسواک زدن نداشت، فوری میگفت: «هَلاهَلا» و میتوانست مسواک بزند و اگر چیزی را دوست نداشت بخورد... . روزی در اتاق نشیمن نشسته بود که ناگهان یک طوطی، بالزنان وارد شد و وقتی دوروبرش را نگاه کرد، تازه متوجه شد که اشتباه آمده است. طوطی میخواست بیرون برود؛ اما مرتب به درودیوار میخورد. هدا سعی کرد کمکش کند؛ اما طوطی میپرید. سرانجام... .
این خیلی ریزه
معرفی کتاب
خانم مورچه یک سوزن شکسته روی فرش پیدا کرد. او سوزن را برداشت که مبادا برود تو پای بچه. حالا خانم مورچه مانده بود که با این سوزن شکسته چه کند. یکدفعه صدای مردی را شنید که وسایل کهنه میخرید. خانم مورچه سعی کرد مرد را صدا کند؛ اما صدای مورچه به گوش او نمیرسید. مورچه رفت روی سقف وانت و توی بلندگو فریاد کشید. مرد که ترسیده بود، به طرف صدا برگشت و... .
نیست نیست!
معرفی کتاب
«نیسنیس» و «اینااینا» میخواستند به سفر بروند. اینااینا چمدانش را آورد؛ اما نیسنیس چمدانش را گم کرده بود. او آن را بالای کمد گذاشته بود؛ ولی آنجا نبود. اینااینا همهجا را گشت و چمدان او را پیدا کرد و بعد رفت تا لباسهایش را بیاورد. وقتی برگشت، دید نیسنیس گریه میکند و جیغ میکشد. او جوراب قرمزش را گم کرده بود. اینااینا دوباره شروع کرد به گشتن و... .
یواش یواش
معرفی کتاب
«کجکی» فکر میکرد چرا همه اینقدر یواش کار میکنند؟ او حوصلۀ صبر کردن نداشت و دلش میخواست کارها را تندتند انجام شود. برای همین وقتی مادربزرگ نبود، شالگردنی را که او میبافت، برداشت و تندتند و چپوچوله بافت، زیر دیگ آش هویج را زیاد کرد تا زودتر بپزد و برای آوردن بلوط بدوبدو از تپه بالا رفت؛ اما... . او کی یاد میگیرد که عجله نکند؟
جیرجیری و ببعی
معرفی کتاب
ببعی و جیرجیرک همسایه بودند و همیشه با هم بازی میکردند. روزی هرچه جیرجیری، جیرجیر کرد، ببعی، بعبع نکرد. جیرجیری که ترسیده بود، کلاغ را صدا کرد و سراغ ببعی را از او گرفت. کلاغ هم پرید و کنار پنجرۀ ببعی نشست و تق و تق به پنجره کوبید؛ اما جوابی نیامد. کلاغ رفت تا دوروبر را نگاه کند که ناگهان چیز براقی دید و... .