مداد رنگی
معرفی کتاب
این داستان، یک مادرانه بزرگ است. داستانی در وصف مادر بودن که خارج از تهران و ساختار شهرنشینی آن تعریف میشود. داستان با شرحی از یک خانواده و ساختار آن شروع میشود و بلافاصله با خروج پدر از داستان و رفتن او به سفر، سفرِ مخاطبِ رمان، با مادر به درون دنیای ذهنی او شروع میشود و خیلی زود با خلق جملاتی که ناشی از حس مادر برای فاصله گرفتن فرزندانش و محبت کودکانه آنها به اوست، گرههای فکری و ذهنی او در ارتباط با خودش، بازگشایی میشود که شاید اوج آن را در خلق این جمله از مادر باید جستجو کرد که در حال تورق آلبوم عکس، خطاب به پسرش میگوید: «داشتم به این فکر میکردم از کی دیگر در بغل من جا نشدی» و... .
گمشده در ناکجا
معرفی کتاب
پسرک در ساحلی با شنهای طلایی چشم باز میکند. حالش خوب نیست؛ بازویش درد میکند، سردرد هم دارد؛ ولی از جراحت خبری نیست! ناگهان پرسشی تمام ذهنش را درگیر میکند. من کجا هستم؟ چطور به اینجا آمدهام و... من کی هستم!؟ پسر از هر طرف میدود و به دنبال کسی میگردد؛ ولی هیچکس نیست! ناگهان در اعماق درختان، انگار چیزی منفجر میشود، غرشی او را تکان میدهد و به ناگاه هزاران پرنده با جیغهایی گوشخراش از سرِ شاخهها به هوا بلند میشوند. پسر میدود؛ اما جایی برای پنهان شدن وجود ندارد. او به وسط ساحل میدود، همانجایی که چشم باز کرده بود؛ اما... .
با عشق، الا
معرفی کتاب
«اِلا» به تازگی به این مدرسه آمده است. او کسی را نمیشناسد و هیچ دوستی ندارد. تازه او یک راز بسیار ترسناک و جدی هم دارد. وقتی «لیدیا»، پرطرفدارترین دختر مدرسه، تصمیم میگیرد دوست صمیمی اِلا باشد، باورش نمیشود که اینقدر خوشاقبال باشد؛ اما لیدیا واقعاً چه میخواهد و کل ماجرا چه ربطی به «مولی» دارد، همان دختر ساکت و کمرویی که حاضر نیست با کسی حرف بزند؟
انگورهای هزارمسجد
معرفی کتاب
ابراهیم در جادهای که هزارانبار رفتوآمد کرده است، پیش میرود و نمیداند چه اتفاقی افتاده است؛ هرچند حدس میزند موضوع مربوط به پدرش، «آقاجان»، باشد. سرانجام به خانه میرسد و بالای سر پدر؛ اما لحظات آخر عمر پدر است و داد و فریادهایی که ابراهیم بر سرِ برادرش، «اسماعیل» میکشد که چرا زودتر به من خبر ندادید و چرا پدر را به شهر نیاوردید؛ دیگر هیچ فایدهای ندارد! و... . بعد از مراسم خاکسپاری، ابراهیم در انبار، در میان کتابهای دوران تحصیلش دفتر خاطراتش را پیدا میکند و... .
بهار چشمان تو
معرفی کتاب
«محمد» به دنبال کار به شهر رفته بود و حالا بعد از پنج سال به خانه برگشته است. پدر، مادربزرگ و برادرش «طاهر»، که بیرون از اتاق ایستاده است، به او خوشامد میگویند؛ اما مادرش، صدای مادر از اتاق میآید! مادربزرگ محمد را تا پشت درِ اتاق میبرد. مادر درد میکشد و منتظر به دنیا آمدن سومین فرزندش است. مادربزرگ محمد را به دنبال پیرزن قابله میفرستد و... . بچه به دنیا میآید و اینبار دختر است؛ اما مادر از دست میرود. نام دختر را به یاد مادر «زینب» میگذارند و ... .
توطئه در شهرک
معرفی کتاب
«ورود به شهرک آزاد باید گردد»، «همه بچهها حق دارند از باشگاه استفاده کنند» و... . بچههای شهرک مدتی است که روی در و دیوار و حتی زمین این شعارها را مینویسند. نگهبانها کلافه شدهاند و سعی میکنند آنها را پاک کنند؛ اما این کار بیفایده است. نگهبانها متوجه میشوند که روی ماشین یکی از ساکنین شهرک هم با ماژیک شعار نوشته شده است! این موضوع از کجا آب میخورد؟ و چه کسی بچهها را تشویق به نوشتن این شعارها میکند؟
خانه کوچک
معرفی کتاب
پدر و مادر همراه سه فرزندشان، «مری»، «لورا» و «کری»، خانه کوچکشان در «بیگوودز» را ترک میکنند تا جایی در غرب زندگی کنند، جایی که هیچ مهاجری نباشد و حیوانات وحشی بدون ترس از آدمها زندگی میکنند. آنها مسیری طولانی را در جنگل پوشیده از برف طی میکنند تا به شهر «پپن» میرسند؛ اما نمیتوانند زیاد آنجا بمانند و باید هرچه سریعتر از رودخانه عبور کنند و... . این خانواده سفیدپوست به غرب کوچ میکنند، با زندگی و آداب و رسوم سرخپوستها آشنا میشوند، سختیهای طبیعت را پشت سر میگذارند و درنهایت... .
محرمانه در مکزیک
معرفی کتاب
کارآگاه بازیل همراه دوستش، دکتر «دادسون»، درست در همان ساختمانی زندگی میکند که «شرلوک هولمز» و دکتر «واتسون» زندگی میکنند. بازیل معلوماتش را از نشستن پای صحبتهای قهرمانش، «هولمز»، به دست آورده است... . بازیل با زیرکی سه پرونده دیگر را حل میکند؛ پرونده پنیرهای قلابی که حسابی موشها را ترسانده است. پرونده سارق موشالیزا که از سرقت یک شاهکار هنری پرده برمیدارد و ناپدید شدن دوستش، دادسون، بدترین ماجرایی که میتواند اتفاق بیفتد!
مگ آتشپاره
معرفی کتاب
اسم واقعی «مِگ»، مارگارت است. وقتی دختر کوچکی بود، این اسم را برای خودش انتخاب کرد و حالا که دختر بزرگی شده است، باز هم همه او را مِگ صدا میکنند.او دختر آتشپارهای است که فکر نمیکند، مگر وقتی که دستهگلی به آب بدهد! برای همین، همیشه از کارهای خودش پشیمان میشود. مِگ نه خودش آرام و قرار دارد نه اجازه میدهد دیگران آرامش داشته باشند؛ اما بااینحال دختر خوبی است و اهل خانه و همسایهها میدانندکه بدون شیرینکاریهای مِگ، زندگی خیلی یکنواخت و خستهکننده میشود!
آقای ماجیکا و خانم بوفهدار
معرفی کتاب
آقای «ماجیکا»، معلم کلاس سوم، جادوگر بود؛ اگرچه هیچکس به غیر از کلاس سومیها از این موضوع خبر نداشت. آقای ماجیکا حالا که معلم شده، قرار است دیگر جادوگری نکند؛ اما بعضیوقتها فراموش میکند و آن وقت، عجیب و غریبترین اتفاقات رخ میدهد. بوفهدار جدید مدرسه خانم بدجنسی است که ناهار را به کام بچههای مدرسه تلخ کرده است؛ البته همه به جز «همیش بیگمور» که حسابی با این خانم جور است. آقای ماجیکا تصمیم میگیرد به این اوضاع سروسامان بدهد و... .