بچهگلهای گمشده
معرفی کتاب
«الیویا» و «نلی»، دو خواهر نه و پنج سالهاند که زمستان گذشته مادرشان را از دست داده اند و پدرشان که مجبور است مرتب اینطرف و آنطرف برود، میخواهد آنها را نزد عمه «مینتی» بفرستد. الیویا سعی میکند به پدرش بفهماند که عمه مینتی خیلی پیر است و رفتن به آنجا اشتباه؛ ولی پدر از بچهها میخواهد که فقط تابستان را تحمل کنند و قول میدهد که در هر فرصتی به آنها تلفن کند...
متل کالیویستا
معرفی کتاب
«میا» همراه پدر و مادرش از چین به امریکا میروند. پدر و مادر مجبورند در رستوران کار کنند تا آپارتمان کوچکی برای زندگی داشته باشند؛ اما با خرابکاری میا، از آنجا اخراج میشوند و مادر شبانهروز دنبال کار دیگری میگردد تااینکه... . آنها مدیر مُتل کالیویستا میشوند و میتوانند مجانی در متل زندگی کنند! علاوهبر این، برای هرمشتری پنج دلار میگیرند و این خیلی عالی است. حالا میا و پدر و مادرش میتوانند هرکدام یک همبرگر بخورند، بدون اینکه مجبور باشند یک همبرگر را بین خودشان تقسیم کنند. متل مشتریهای هفتگی هم دارد و... .
تلختر از شیرین
معرفی کتاب
هنگامیکه «آمادو» و برادر کوچکش، خانوادهشان را تنها گذاشتند تا کار پیدا کنند، تصورش را هم نمیکردند که از مزرعه کاکائو در ساحل عاج سردربیاورند و مجبور به کار شوند. حالا تنها چیزی که برای آنها مهم است، شمردن غلافهای کاکائو است که میچینند؛ چراکه هرچه این غلافها بیشتر باشند، شانس زنده ماندنشان بیشتر است؛ اما هرروز که میگذرد، ارادهشان برای ادامه دادن و برای اینکه چیزهای مهم را بشمارند، ضعیفتر میشود تا اینکه روزی اولین دختر وارد اردوگاه میشود و... .
زندگی واقعی وینیخرسه: داستان یک بچهخرس شجاع در جنگ جهانی اول
معرفی کتاب
بچهخرس از سوراخ بیرون میخزد، گوشهایش را تیز میکند و با تعجب از مادرش میپرسد: «لونه ما توی یه درخته!؟ ». اولینباری است که بچهخرس از لانه بیرون میآید. او از همهچیز تعجب میکند و لذت میبرد. او یک گل زرد و چندتا توت کال و تلخ میخورد. بعد... . چیز خاصی در این خرس وجود دارد. او آرزو دارد تا جایی بالا برود که پیش از آن هیچ خرسی نرفته است و از کمک خواستن از سنجابها هم نمیترسد. او میخواهد بداند جایی بزرگتر از جنگل هم هست؟ و بعد با ستوان «هری کول» آشنا میشود و... .
راپونزل
معرفی کتاب
«هرییت همستربون» به قلعه پدر و مادرش برگشته است؛ اما از همان لحظه اول پشیمان میشود. مادرش عصبانی است و سرش فریاد میزند. هرییت دیر به خانه آمده و قبل از رفتن به رختخواب حمام نکرده است و... . هرییت فکر میکند به اندازه کافی در خانه مانده است. برای همین دوباره حرکت میکند. تخم «هایدرا»، دوست شاهزاده «ویلبر»، دزدیده شده است و ویلبر مستقیم نزد هرییت میآید. هرییت خوشحال است که بعد از مدتها میتواند تبرش را در هوا تکان بدهدیا شمشیرش را به این طرف و آن طرف بچرخاند و... .
پسر هزارساله
معرفی کتاب
پدر «اَلوا اینارسون» پنج گوی شیشهای داشت که به آنها «لیوپرلِر» میگفتند، یعنی مرواریدهای زندگی! ماما میگفت آنها باارزشترین چیزهای دنیا هستند. پدر اَلوا در راه محافظت از مرواریدها مرده بود. حالا فقط سه عدد از مرواریدها باقی مانده است! یکی برای ماما و دوتا برای زمانی که اَلوا بزرگتر شود؛ ولی اَلوا نمیتواند بیشتر از این صبر کند و وقتی ماما نیست، چاقوی پدرش را روی آتش میگیرد، سپس دوبار روی قسمت بالای بازویش میکشد. بعد مروارید زندگی را گاز میزند و مایع زردرنگ آن را به درون زخمش میمالد و... . اَلوا یازده سال دارد و نمیداند با این کار قرار است بیشتر از هزار سال، یازده ساله بماند!
من یک کارآگاه هستم
معرفی کتاب
«کورنلیا» تمام خانوادهاش را از دست داده است؛ مادرش را در اثر سیاهسرفه، برادرهایش را با مخملک و پرت شدن از پشت بام، خاله مارتا را با آب جوش، عمو سیلاس با غرق شدن در دریا و همین اواخر پدرش را با گلوله. حالا او به همراه کشیش به شهر «شیمانگ» ایالت «نیوریوک» آمده است تا شاید زنعمویش سرپرستی او را به عهده بگیرد؛ اما پدر کورنلیا، برادرش را کشته است، یعنی همسر زنعمو را. پس چطور ممکن است زنعمو او را بپذیرد؟
سرنخ فضایی
معرفی کتاب
«دشیل گیبسن» دوازده سال دارد و در کره ماه زندگی میکند، به نظر دش، زندگی در قرارگاه فضایی مثل زندگی در قوطی کنسرو غولآسایی است که پیمانکارهای دولتی درست کرده باشند. نمیشود بیرون رفت، غذا افتضاح است و... . وقتی یکی از دانشمندان برجسته پایگاه، مرده پیدا میشود، زندگی دشیل تغییر میکند. او گمان میکند پای قتل در میان است؛ ولی کسی حرف او را باور نمیکند تا اینکه... .
مثل یک خانه
معرفی کتاب
طوفان خانه «مونا» موشه را خراب کرده و او در جنگل سرگردان شده است. روزی خیلی اتفاقی هتل دلگشا را پیدا میکند و... . او به عنوان پیشخدمت در هتل استخدام میشود! حیوانات مختلف از راههای دور و نزدیک به این هتل میآیند تا در آرامش و امنیت تعطیلاتشان را بگذرانند؛ اما ماجرا فقط خوردن شیرینیهای بلوطی و خوابیدن در رختخوابهای گرم و نرم نیست. خطر در کمین است و نزدیک و نزدیکتر میشود. مونا باید فکرش را به کار بیندازد تا از هتل محافظت کند؛ چون برای مونا این هتل دیگر فقط یک سرپناه نیست.
آنجا که هندوانهها میرویند!
معرفی کتاب
مادرِ «دِلا» اسکیزوفرنی داشت. این بیماری دقیقاً بعد از به دنیا آمدن دلا شروع شده و عضوی از خانواده شده بود. هیچکس به جز دلا و پدرش نمیدانست چطور با این بیماری کنار بیاید؛ اما دلا از دیشب نظرش تغییر کرده بود، از وقتی که مادرش را سر میز آشپزخانه دید که بشقابی پر از برشهای هندوانه جلویش بود و با چاقویی نوکتیز تخمههای سیاه را یکی یکی و با ضربهای ناگهانی به بیرون پرتاب میکرد، یکی از تخمهها بالای پیشانیاش چسبیده بود و... .