داستان‌های بلند

«رابینسون کروزوئه» ۱۹ ساله در کنار خانواده‌اش زندگی مرفه و راحتی دارد. او از اوان جوانی سودای سفر و دریانوردی در سر دارد و سرانجام زندگی مرفه خود در بریتانیا را برای مسافرت در دریاها رها می‌کند. کشتی او غرق می‎شود، رابینسون نجات پیدا می‏‌کند و ۲۸ سال را در جزیره‌ای غیرمسکونی و به تنهایی می‌گذراند. روزی زندگی یک بومی وحشی را نجات می‎دهد و نام او را «جمعه» می‏‌گذارد. از آن به بعد... .

داستان درباره چهار خواهر، به نام‎های «مگی»، «جو»، «بتی» و «ایمی مارچ» است. آن‌ها قبلاً پولدار بوده‌اند، ولی الان وضعیت خوبی ندارند و پدرشان به جنگ رفته‌ است. مادر و دخترها سعی می‌کنند زندگی خود را اداره کرده و در کنارش به مردم محتاج کمک کنند. آن‌ها همگی زندگی نسبتاً سختی دارند؛ ولی از یکدیگر حمایت می‌کنند. شخصیت محوری داستان، «جو»، دختری است ۱۵ ساله، مغرور، رک، جسور و علاقه‌مند به خواندن و نوشتن. او کتاب و نمایشنامه می‌نویسد .

این داستان که از زبان یک اسب روایت می‎شود، درباره درد و رنجی است که اسب‌ها در قرن نوزدهم تحمل می‌کرداند. «زیبای سیاه»، اسب جوان، زیبا، قوی و خوش‌رفتاری است. او در ماه‌های آغازین زندگی، به همراه مادر و نگه‌دارنده‌ مهربانش، آزاد و رها در علفزارهای سرسبز گشت و گذار می‎کند و می‎تازد؛ اما هنگامی‎که صاحبانش مجبور می‎شوند او را بفروشند، زندگی‎اش تغییر می‎کند و وارد دنیایی بی‎رحم می‌شود. او با شجاعت تاجایی‌که می‌‏تواند کار می‏‌کند؛ ولی از دست انسان‌هایی که با حیوانات بدرفتاری می‏‌کنند، رنج می‏‌برد تا اینکه... .

آقا و خانم «بنت» پنج دختر دارند. «جین» و «الیزابت» بزرگ‌تر از سه خواهر دیگر هستند و باوقار و متین. دو خواهر کوچک‌تر بسیار سبک‌سر هستند و مایه خجالت دو خواهر بزرگشان؛ اما «مری» تنها دختر نازیبای خانواده است. در همسایگی آن‌ها، در قصری به نام «ندرفیلد»، مردی ثروتمند، مهربان و خوش‌چهره، به نام «چارلز بینگلی» ساکن است. خانم بنت می‎کوشد تا هر طور شده مرد جوان را برای ازدواج با یکی از دخترانش ترغیب کند. در میهمانی‎ای در روستا، خانواده بنت و آقای «دارسی»، دوست صمیمی و پرغرور چارلز و صاحب قصر «پمبرلی»، نیز حضور دارند. جین با چارلز آشنا می‎شود و... .

در پاریس سده پانزدهم میلادی، دختر کولی جوان و زیبایی به نام «ازمرالدا» به همراه بُز باهوشش، «جالی»، برنامه‌های جالبی اجرا می‌کند. «کلودفرولو»، رئیس کلیسای نتردام، در نهان عاشق ازمرالدا می‎شود. او تلاش می‎کند به کمک «کازیمودو»، ناقوس‌زنِ گوژپشت و بدشکل نتردام، ازمرالدا را برباید، ولی با دخالت کاپیتان «فوبوس دوشاتوپر»، ناکام می‎ماند و کازیمودو دستگیر می‎شود. گوژپشت محکوم به مجازات با شلاق می‎شود و در این میان تنها کسی که به او کمک می‎کند، ازمرالداست!

ماجراهای تام سایر، داستانی است که از زبان «تام»، پسری نوجوان در شهر کوچک سن‌پترزبورگ روایت می‌شود. او پسری ماجراجو و خیال‌پرداز است. بازیگوشی‌های تام و دوستانش اغلب آن‌ها را به دردسر می‌اندازد. یک شب تام و دوست صمیمی‌اش، «هاک»، در پی یک ماجراجویی به قبرستان می‌روند و به‌طور تصادفی قتل دکتر رابینسون را می‎بینند. آن‌ها سوگند می‌خورند که این موضوع را به هیچ‌کس نگویند. با توطئه‌چینی «جو سرخپوسته»، یکی از اهالی شهر به نام «ماف‌پاتر»که دائم‌الخمر است، به اتهام قتل دستگیر می‌شود، اما بچه‌ها می‌دانند ماف بی‌گناه است.

«باک»، سگی درشت‌هیکل است که به زندگی راحت به عنوان حیوان خانگی عادت کرده است تا اینکه روزی از محیط زندگی پررفاهش دور می‌شود. او را به آلاسکا می‎برند تا به عنوان سگی سورتمه‌کش خدمت کند. باک در آنجا با شرایط بسیار سختی دست و پنجه نرم می‌کند و مجبور است در آب و هوایی آن چنان سرد که هر روز را تبدیل به نبردی وحشیانه برای بقا کرده، کار کند. او خیلی زود با شرایط جدید خود را سازگار می‌سازد و به غرایض ابتدایی و خاموش خود برمی‌گردد. باک، با به جان خریدن خطرهای مختلف، رئیس گله‌ای از گرگ‌ها می‌شود و... .

«آن‌شرلی» دختری یازده‌ساله، با موهای قرمز است که در یتیم‌خانه زندگی می‎کند. «ماریلا» و «متیو»، خواهر و برادر میان‌سالی هستند که یک مزرعه را اداره می‏‌کنند. آن‌ها قصد دارند پسری را به سرپرستی بگیرند که کمک‌حالشان باشد؛ اما پرورشگاه به اشتباه «آن» را نزد آن‌ها می‎فرستد. آن دختری باهوش است که قوه تخیل بی‌حد و مرزی دارد و با امید و پشتکار سعی می‏‌کند تمام مشکلات زندگی جدید را پشت سر بگذارد.

ملوان جوان ۱۹ ساله‌ای به نام «ادموند دانتس»، عاشق دختری است و قرار است باهم ازدواج کنند؛ اما در روز ازدواجش، به اتهام دروغین طرفداری از «ناپلئون» در بندر مارسی زندانی می‌شود و بر اثر دشمنی رقیب عشقی و تجاری‌اش، مدت چهارده سال محبوس می‌ماند و از عشقش دور می‌افتد. روزی در زندان راز گنجی در جزیره «مونت کریستو» بر او فاش می شود. او از زندان می گریزد و دنبال گنج و عشقش می رود و... .

ماجرای این داستان در تابستان و پاییز سال ۱۳۵۷ رخ می‎دهد. پدر «یونس» به علت اختلاف با مباشرِ اربابِ سابقِ روستا و جروبحث با رئیس پاسگاه به زندان می‎رود و یونس مجبور می‌شود مسئولیت خانه و کارهای کشاورزی را به‌عهده بگیرد. روزی افرادی از شهر به روستا می‎آیند و زنی به نام «منیژه»، آن‌ها را به خانه یونس هدایت می‎کند. آن‌ها می‎خواهند مادر یونس، قالی‌ای ببافد با طرحِ چهره «فرح»، همسر «محمدرضاشاه» و قرار است قالی را روز زن به او پیشکش کنند. در همان زمان، پسرعمه یونس که از سربازی فرار کرده است، به روستا برمی‏‌گردد و حرف‌هایی می‎زند که یونس را با ماجراهای تازه‎ای درگیر می‏‌کند.