ماهی سیاه کوچولو
معرفی کتاب
ماهی سیاه کوچولو با مادرش در جویباری زندگی میکند. آنها جای کوچکی برای رفت و آمد دارند. روزی ماهی کوچولو تصمیم میگیرد به جاهای دیگر برود و چیزهای جدیدی را کشف کند. ماهی سیاه با وجود مخالفت اطرافیانش، از آبشار پایین میرود و در برکهای پر آب با بچهقورباغه و خرچنگ و مارمولک آشنا میشود و سرانجام در مهلکهای میافتد که برای نجات از آن باید تمام شجاعتش را به کار بگیرد.
توطئه در شهرک
معرفی کتاب
«ورود به شهرک آزاد باید گردد»، «همه بچهها حق دارند از باشگاه استفاده کنند» و... . بچههای شهرک مدتی است که روی در و دیوار و حتی زمین این شعارها را مینویسند. نگهبانها کلافه شدهاند و سعی میکنند آنها را پاک کنند؛ اما این کار بیفایده است. نگهبانها متوجه میشوند که روی ماشین یکی از ساکنین شهرک هم با ماژیک شعار نوشته شده است! این موضوع از کجا آب میخورد؟ و چه کسی بچهها را تشویق به نوشتن این شعارها میکند؟
بازی ادامه دارد
معرفی کتاب
سالهاست مادربزرگ دور از هیاهوی شهر، در کُنجی خلوت، مشغول نوشتن کتابهایش است. شهردار منطقه، سالن بزرگی را در اختیار بچهها گذاشته است و مادربزرگ، هفتهای دوبار به آنجا میرود و برای بچهها درباره داستاننویسی صحبت میکند و داستان میخواند؛ اما این روزها مادربزرگ خیلی نگران است. او برای نوشتن داستان جدیدش، دچار دردسر شده است. داستان قبلی را درباره نوههایش نوشته است. حالا میخواهد درباره بچههای دخترخواندهاش، «مینا»، بنویسد؛ اما از همان اول داستان، با گرهای روبهرو شده و سردرگم است!
نه! مدرسه جای دخترها نیست
معرفی کتاب
«سلمان» و «گلجان»، دو دوست جدانشدنی هستند و همه کارهای سخت را با هم انجام میدهند؛ آنها از تلمبه آب میکشند و از تپه خاکی بالا میروند تا آب را به خانههایشان برسانند؛ سپس مسافتی طولانی را طی میکنند تا نان بخرند و دوباره آن مسافت را برمیگردند. آنها همیشه با هم هستند تا اینکه مدرسهها باز میشود. سلمان به مدرسه میرود و گلجان جا میماند؛ چون پدرش فکر میکند مدرسه جای دخترها نیست!
گاه روشن گاه تاریک
معرفی کتاب
داستان این کتاب درباره بچههایی است که به علت شرایط زندگی مجبورند مدتی در خانه تنها بمانند و برای اینکه استقلال خود را حفظ کنند و از همسایهها درخواستی نداشته باشند، با مشکلاتی روبهرو میشوند. ماجرا از زمانی شروع میشود که پدر خانواده برای پیدا کردن کار از خانه بیرون میرود و هرگز بازنمیگردد. مادر مجبور است برای امرار معاش از دیگران پول قرض کند. پسر بزرگ، «اسماعیل»، با مقوا ماهی درست میکند و به همسایه ماهیفروش میدهد تا برایش بفروشد؛ اما با شنیدن خبر غرق شدن لنج مسافربری، وضعیت آنها بد و بدتر میشود.
سیاره یخی
معرفی کتاب
«ریحانه» در همایشی علمی، درباره فرضیهاش صحبت میکند. او معتقد است که فرضیه «نیوتن» اشتباه است؛ اما حضار در سالن ، صحبتهای ریحانه را به تمسخر میگیرند و آنجا را ترک میکنند. آقای «نیکمنش»، دوست پدر ریحانه، برای اینکه ریحانه روحیه از دست رفتهاش را بازیابد، از او میخواهد به همراه برادرش، در سفری فضایی، او و پدرشان را همراهی کنند. سفر آنها برای کشف دانستههای علمی درباره مسکونی شدن سیاره «مریخ» است. پدر ریحانه که یکی از اعضای سازمان تحقیقات نیروهای طبیعی است، با سفر بچهها مخالف است؛ اما آقای نیکمنش، معتقد است که بچهها با تخیل قوی بیشتر میتوانند اهداف سازمان را محقق سازند.
عصای جنگلبان
معرفی کتاب
نویسنده در قالب داستان، با عصایی چوبین گفتوگو میکند، عصایی که به نمایندگی از درختان سخن میگوید تا تلنگری بر مسئولیت اجتماعی از یادرفته شهروندانی باشد که گاه ناخواسته و ندانسته به طبیعت و جنگل آسیب میزنند. راوی که خود نزدیک ۴۰ سال جنگلبان بوده و اکنون بازنشسته شده است، به پارکی در شش کیلومتری جاده «بجنورد» به «اسفراین» میرود و به سخنان اقاقیایی جوان گوش میدهد و... . هدف از این داستان، ارائه آموزشهای لازم برای استفاده صحیح بازدیدکنندگان از طبیعت و حفظ سلامت گیاهان است.
امانتبگیرها
معرفی کتاب
خانم «می» در لندن زندگی میکند. او پیر است و مفصلهایش درد میکند. کیت که دختری بازیگوش و شلخته و خودسر است، با خانم می زندگی میکند و از او قلاببافی یاد میگیرد. روزی قلاب کیت گم میشود و خانم می، مطمئن است که «امانتبگیرها» در خانه هستند. امانتبگیرها موجوداتی بندانگشتی هستند که به وسایل کوچک علاقهمندند و آنها را برای خود برمیدارند. «پاد» و «آرتی» و «هامیلی»، سه امانتبگیر خانه خانم می، با کیت دوست میشوند و این دوستی سرنوشت عجیبی را برای آنها رقم میزند.
مسافر دریا
معرفی کتاب
هنگامی که «مشرحمان» راهی دریا میشود، به پسرش، «عبدو» سفارش میکند که حواسش به مادرش، «لیلا» باشد. مشرحمان میرود و دیگر بازنمیگردد. «ننههاجر»، مادر لیلا، مرتب به گوش دخترش میخواند که به فکر خودش باشد و دنبال زندگیاش برود و عبدو را به او بسپارد؛ اما لیلا دلش به پسرش گرم است و چشمش در انتظار بازگشت شوهرش تا اینکه روزی عبدو حرفهای مادر بزرگش را میشنود و... .
میهمانی دیوها
معرفی کتاب
مرد جوان دنبال پیرمرد میگردد و سرانجام او را در زمینش پیدا میکند. از پیرمرد میخواهد برایش قصه بگوید. او برای پیرمرد توضیح میدهد که در حال جمعآوری افسانههای قدیمی منطقه است و میخواهد چند افسانه از زبان پیرمرد بشنود. پیرمرد یکی از آنها را شروع میکند. او تعریف میکند هنگامی که بچه بوده، پدرش او را به مزرعه هندوانه میفرستد و او در آنجا «محمد گازره» را میبیند، کسی که همیشه قصهاش را از مادر شنیده است. محمد گازره در حال گریه کردن است و... .