Skip to main content

غروب‌بازی

معرفی کتاب
روزی گورخر‌کوچولو بالای تپه‌اش نشسته بود و فکر می‌کرد. فکر کرد حالا که گرسنه و تشنه نیست، خوابش هم نمی‌آید و بازی هم دلش نمی‌خواهد، باید یک کاری کند که تا به حال نکرده است. در همین فکر بود که خورشید آرام‌آرام غروب کرد و گورخرکوچولو غروب را دید. فکر کرد: «من هم می‌توانم غروب کنم». سپس از تپه‌اش پایین آمد و دنبال کسی گشت تا غروب او را ببیند و... .

هفت در باز

معرفی کتاب
نزدیک بهار بود ولی «دیو» همچنان تنها بود و با خودش فکر می‌کرد که تنهایی عید مزه ندارد، برای همین تصمیم گرفته بود که به خانه «نمکی» برود، او را بدزدد و به خانه خودش بیاورد. او دعا می‌کرد که نمکی درِ هفتم خانه‌اش را نبسته باشد، اما... .

هاجستم‌ و‌ واجستم

معرفی کتاب
ملخ‌کوچولو تازه پریدن را یاد گرفته بود. او همراه مادرش به مزرعه رفت و از این‌طرف به آن‌طرف پرید؛ از روی گل، از روی چمن و از روی دیوار. ناگهان متوجه شد که گم شده است. اول رفت سراغ آقا‌گاوه و سراغ مادرش را گرفت. آقای گاو که فکر می‌کرد ملخ‌کوچولو آمده تا گندم‌ها را بخورد، به ملخ‌کوچولو گفت زود از آنجا برود. ملخ جستی زد، بزبزی را دید و از او سراغ مادرش را گرفت. بزی... .

کرم من گم‌شده!

معرفی کتاب
درخت‌کوچولو تیله طلایی و کِرمش را گم کرده بود. اول فکر کرد خورشید آن‌ها را دزدیده و به او گفت؛ اما خورشید‌خانم خودش کلی طلا داشت. برای همین قهر کرد و رفت. بعد بلبلی زیبا آمد و روی شاخه درخت نشست. درخت‌کوچولو گفت: «می‌دانم کارِ توست. تو تیله طلایی و کِرم قشنگ من را برداشته‌ای!». بلبل که این کار را نکرده بود، ناراحت شد، قهر کرد و رفت. بعد شاپرک آمد و.. .

کاغذ سیاه شب

معرفی کتاب
دخترک دوست نداشت بخوابد؛ چون وقتی چشم‌هایش را می‌بست، همه‌جا سیاه بود، مانند یک شب بی‌ماه و بی‌ابر. شبی، وقتی چشم‌هایش را بست، به یاد مدادرنگی‌هایش افتاد و آرزو کرد کاش می‌شد با مدادرنگی‌ها روی کاغذ سیاه پشت چشم‌هایش نقاشی کند و ناگهان... .

تابی بالای یک درخت

معرفی کتاب
توی پارک، بچه‌ها روی تاب‌ها نشسته بودند و تاب می‌خوردند. تاب کوچکی که بالای درخت بود، تنها مانده بود و هیچ‌کس به سراغش نمی‌آمد. گربه که زیر درخت بود، به تاب کوچک گفت که هیچ‌کس او را نمی‌بیند؛ البته گربه آن را می‌دید و خیلی دلش می‌خواست بچه‌اش را بیاورد تا تاب‌بازی کند؛ اما او فقط شب‌ها بچه‌اش را بیرون می‌آورد. شب که شد، پارک خالی شد و دلِ تاب‌کوچولو پُر از غصه‌. ناگهان صدایی شنید.

بارون میاد شر‌شر

معرفی کتاب
روز عروسی پسر «ننه‌هاجر» بارون شروع به باریدن می‌کند. ننه‌هاجر وسایلی کم دارد که باید از همسایه‌ها بگیرد. خروس می‌رود که به همسایه‌ها خبر دهد و ننه‌هاجر هم می‌رود دنبال درست کردن ناهار؛ اما دلش شور می‌زند که نکند به موقع کارها انجام نشود... .

آمد آمد به دنیا آمد

معرفی کتاب
«لی‌لی» و «لالا» کنار پنجره، به پیلۀ روی گل‌های شمعدانی، خیره شده بودند. آن‌ها چندشب بود که منتظر به دنیا آمدن پروانه بودند؛ اما هنوز خبری نبود تا اینکه لی‌لی که به زور چشم‌هایش را باز نگه داشته بود، تصمیم گرفت که برود بخوابد. ناگهان... .

کیف

معرفی کتاب
این کتاب دربارۀ کیف کوچکی است که نمی‌داند کیف است، نمی‌داند کیفِ دختر کوچولوی کلاس‌اولی است که قرار است فردا به مدرسه برود. وقتی دخترک او را از تو کمد درمی‌آورد و آماده‌اش می‌کند، اصلاً نمی‌داند موضوع چیست تا اینکه... .

اتل متل و بزغاله‌ها

معرفی کتاب
بزی‌خانم در حال بافتن شال برای بزغاله‌ها بود؛ اما بزغاله‌ها با شیطنت نمی‌گذاشتند او کارش را انجام دهد. خانم بزی فکری به ذهنش رسید. بزغاله‌ها را صدا کرد و گفت: «کلاف پیچیده، رنگم پریده، پشتم خمیده، هرکی اتل رو یا متل رو پیدا کنه، شال اول مال اونه». بزغاله‌ها راه افتادند و به همه، حرف‌های مادرشان را گفتند. همسایه‌ها که نگران شده بودند، رفتند تا ببینند چه خبر شده که دیدند... .