سفرهای گالیور
معرفی کتاب
«سفرهای گالیور»، سفرنامه «ناخدا لموئل گالیور» به سرزمینهای عجیبوغریب در جایجای جهان است. او که یک پزشک دریایی آموزشدیده است در کشتی مشغول دریانوری است. اما زمانی که کشتیاش غرق میشود به سرزمین «لیلیپوت» میرسد. در این سرزمین اندازه بدن افراد، یک دوازدهم آدمهای عادی است و به همین دلیل کشورشان هم حسابی کوچک است. گالیور آنجا مانند یک غول بزرگ به نظر میرسد. سفر بعدی او... .
تایرون گندهبک
معرفی کتاب
«بولاند» بچهدایناسوری بود که از دایناسور بودن خسته شده بود؛ چون با وجود دوستان زیاد، یک دشمن گنده و گردنکلفت هم داشت؛ به اسم «تایرون» که از همه گندهتر و قویتر بود و مدام بولاند را اذیت میکرد. روز شنبه با کیسهای پر از آب، روز یکشنبه با پشت پا گرفتن، روز بعد با گرفتن غذای بولاند به زور و... . بولاند سعی میکرد از او فرار کند؛ اما فایدهای نداشت و تایرون دیر یا زود او را پیدا میکرد و... .
تایرون جرزن
معرفی کتاب
بچهدایناسورها برای یک هفته به جزیره باتلاقی رفتند تا آنجا اردو بزنند. همه خوشحال بودند، به جز «بولاند»؛ چون بزرگترین دشمن او، «تایرون» هم در گروه بود. تایرون، بدجنس و حقهباز بود و با تقلب در همه مسابقهها برنده شد. بولاند که به تایرون شک کرده بود، او را زیر نظر گرفت و متوجه دغلبازی او شد؛ اما تایرون قسم خورد که کار اشتباهی نکرده است. سرانجام بولاند نقشهای کشید و... .
تایرون و دارودستهاش
معرفی کتاب
«بولاند»، دایناسور کوچولو، با پدرومادرش زندگی میکرد و با همه بچهدایناسورهایی که در همسایگی آنها زندگی میکردند، دوست بود، به غیر از «تایرون» که از همه بزرگتر و قویتر و البته بدجنستر بود. تایرون، بولاند را کتک میزد، ساندویچش را میدزدید و... . بولاند به راههای مبارزه با تایرون فکر کرد؛ اما هیچ راهی نبود تا اینکه دوستش، پیشنهاد کرد که بولاند سعی کند با تایرون دوست شود! چطور ممکن است بولاند با کسیکه همیشه مسخرهاش کرده و کتکش زده است، دوست شود؟ و آیا این کار جواب میداد؟
تایرون وحشتناک
معرفی کتاب
«بولاند»، دایناسور کوچولو، با پدر و مادرش زندگی میکرد و با همه بچهدایناسورهایی که در همسایگی آنها زندگی میکردند، دوست بود، به غیر از «تایرون» که از همه بزرگتر و قویتر و البته بدجنستر بود. تایرون، بولاند را کتک میزد، ساندویچش را میدزدید و... . بولاند به راههای مبارزه با تایرون فکر کرد؛ اما هیچ راهی نبود تا اینکه دوستش، پیشنهاد کرد که بولاند سعی کند با تایرون دوست شود! چطور ممکن است بولاند با کسیکه همیشه مسخرهاش کرده و کتکش زده است، دوست شود؟ و آیا این کار جواب میداد؟
بافبافو
معرفی کتاب
«بافبافو»، لولوکوچولوی بافنده، وقتی بادِ تند وزید، بیدار شد و از سوراخش بیرون آمد و به دشت رفت. همه میخواستند فرار کنند؛ اما بافبافو همهچیز را به هم بافت! پشم گوسفندها، دُم گاوها، ریش بزها و... . وقتی وارد دِه شد تا مردم به خودشان آمدند، بافبافو، دستها را با پاها، لباسها را به طنابها و... بافته بود. پیرزن جلوی بافبافو ایستاد و فرار نکرد. او چارهای پیدا کرده بود!
یک روز خوشحال
معرفی کتاب
«یک روز خوشحال» از مجموعه کتابهای «یک دانه» است. پری خوشحالی آمده است تا آدمها را خوشحال کند. اما برای خوشحال کردن پدربزرگ شاید یک جادو، یک معجزه یا یک فکرِ بِکر لازم است... . کتاب «یک روز خوشحال» درباره احترام به بزرگترهای خانواده و لزوم توجه و دلجویی از آنهاست. مخاطب این کتاب پس از مطالعه میداند که گاهی برخی از اعضای خانواده بهدلیل کهولت سن دچار مشکلاتی میشوند و جوانترهای خانواده وظیفه دارند به آنها رسیدگی کنند، به دیدن آنها بروند و در امور زندگی به آنها کمک کنند.
نان همبرگری
معرفی کتاب
مردی 6عدد نان همبرگری خریده و به خانه میبرد که در بین راه یکی از نانها روی زمین میافتد، مرد نان را گوشهای گذاشته و میرود. مورچهها زودتر از پرندهها نان همبرگری را پیدا میکنند و به لانه میبرند. ملکه مورچهها میگوید که برای شام همبرگر میخواهد. حالا نان هست اما خود همبرگر را از کجا گیر بیاورند؟ ... .
سفره قلقلکی
معرفی کتاب
سینهای سفره هفتسین میخواستند روی سفره، کنار هم بنشینند؛ چون زمان کمی تا تحویل سال مانده بود؛ اما تا پایشان را روی سفره میگذاشتند، او شروع میکرد به خندیدن؛ چون او خیلی قلقلکی بود. سینها هرکاری کردند تا سفره نخندد و پیچ و تاب نخورد و آنها از سفره بیرون نیفتند؛ اما نتیجهای نداشت تا اینکه سنجد راهحلی پیدا کرد.
مورچهها و عروسی بلورخانوم
معرفی کتاب
«بلورخانم» از وقتی خیلی کوچک بود، با مورچهها دوست شده بود. با آنها بازی کرده بود، دردِ دل کرده بود و وقتی دانشگاه قبول شد، برایشان شیرینی برده بود و حالا برای عروسیاش همه مورچهها را با هم دعوت کرده بود. مورچهها خیلی فکر کردند که برای بلور چه هدیهای ببرند تا بالاخره تصمیم گرفتند یک برگ زرد را که مثل طلا میدرخشید برای او ببرند. مورچهها رسیدند پشت در و منتظر شدند تا یک نفر در را باز کند؛ اما تا کی باید صبر میکردند؟ اگر کسی در را باز نمیکرد، چطور باید وارد میشدند؟