گلچراغ، ماهی قرمز
معرفی کتاب
وقتی آب روستا خشک شد، مردم ذرهذره آب را در بشکه و دبه ذخیره کردند، «مِردِل»، مادرچاه را کشف کرده بود. مادر چاه، مادرِ قناتها بود. بعد از آن روستا رونق گرفت و گردشگرهای زیادی به آنجا آمدند و مردل هم نگهبان قنات شد. او هرروز، به قنات میرفت و آنجا را جارو میزد، راهآب را تمیز میکرد و زبالهها و قوطیهایی که مردم ریخته بودند، جمع میکرد و هربار همه ماهیها دورش جمع میشدند. ماهیها مردل را خیلی دوست داشتند؛ اما آن روز هوای قنات سنگین بود، خبری از ماهیها نبود و انگار مادرچاه ناراحت بود! چه اتفاقی افتاده بود؟
خرچنگ بلندپرواز
معرفی کتاب
خرچنگ کنار برکه، روی سنگی نشسته بود و فکر میکرد بهترین موجود دنیاست! وزغ که حواسش به خرچنگ بود، گفت: «اگر جای عقاب یا لکلک بودی، چه میکردی!» و با این حرف وزغ، خرچنگ به فکر پرواز افتاد؛ اما چطور باید این کار را میکرد! روزی مرغ ماهیخواری را دید که در آب شیرجه زد و ماهی گرفت ودوباره به آسمان رفت. خرچنگ با دیدن این صحنه فکری به ذهنش رسید!
درختی که کلاغ نداشت
معرفی کتاب
درخت سرسبز، کلاغی نداشت که روی شاخههایش بنشیند و لانه بسازد. درخت به دنبال کلاغ به کوه رفت. کوه پلنگ داشت. درخت نزد پلنگ رفت؛ اما پلنگ ماه داشت. درخت نزد ماه رفت و از او خواست اگر کلاغ دارد، به او بدهد؛ ولی ماه فقط ستاره داشت. درخت نزد ستاره رفت و ستاره کلاغی داشت که روی موهای شب خوابیده بود و... .
راکت داستان مینویسد
معرفی کتاب
سگِ کوچولو، «راکت»، عاشق کتاب است. او همیشه یا خودش کتاب میخواند یا معلمش، پرنده طلایی، برایش کتاب میخواند. راکت حتی بوی کتابها را هم دوست دارد! او دنبال کلمههای جدید است و هرروز چندتایی پیدا میکند. پرنده طلایی کلمهها را از درخت آویزان میکند تا اینکه درخت پر از کلمه میشود و روزی راکت تصمیم میگیرد با آن کلمهها داستانی بنویسد؛ اما درباره چه بنویسد و موضوع داستانش چه باشد؟
راکت باسواد میشود
معرفی کتاب
سگ کوچولو، «راکت»، عاشق بازی بود. او دنبال برگها میدوید و به آواز پرندهها گوش میداد و زیر درختش چرت میزد تا اینکه روزی صدای پرنده طلایی کوچولو او را از خواب پراند! پرنده میخواست معلمِ راکت باشد و چیزهایی به او یاد بدهد؛ اما راکت دوست داشت فقط بازی کند. پرنده کوچک بالای درختی نشست و داستان سگِ بدشانسی به نام «باستر» را خواند. راکت اول عصبانی شد؛ اما کمکم از داستان خوشش آمد و... .
تخممرغ خالخالی
معرفی کتاب
غاز و اردک یک تخم خیلی بزرگ با خالهای رنگی پیدا میکنند و هرکدام معتقدند که تخم متعلق به خودشان است. اردک میگوید که اول تخم را دیده و غاز میگوید که اول لمسش کرده است. بعد از کلی جروبحث و کشمش، سرانجام تصمیم میگیرند با هم از تخم بزرگ مراقبت کنند و با هم آن را گرم نگه دارند. آنها ایدههای خوبی دارند، میخواهند به جوجه شنا و پرواز یاد بدهند و... سرانجام انگار وقتش رسیده است؛ اما ... .
من این قدم تو اون قدی
معرفی کتاب
پدربزرگ «لُپگلی» به او یک جفت جوراب منگولهدار، عیدی داده است و لپگلی خیلی خوشحال است. وقتی بهار از راه میرسد، بزرگترها به کوچکترها عیدی میدهند. حالا پیشی هم از لُپگلی عیدی میخواهد! چون کوچکتر از اوست! لپگلی یکی از بندهای منگولهدار را به دور گردن پیشی میبندد و پیشی هم خوشحال میشود. گنجشک از پیشی میپرسد که چرا اینقدر خوشحال است و... . گنجشک هم از پیشی عیدی میگیرد و به لانهاش میرود؛ اما حالا جیرجیرک عیدی میخواهد!
حسنی و جارو جارجاری
معرفی کتاب
«حسنی» میرود که پیاز بخرد؛ چون خانمجان قرار است برای ظهر کوفتهقلقلی درست کند. هوا خیلی خوب است و حسنی فکر میکند تا ظهر کلی وقت دارد. پس بهتر است از کوچه باغی برود. کوچه باغی پُر از درختهای آلوچه است. وقتی حسنی سرگرم خوردن آلوچه است، صدایی میشنود! صدا از جارویی است که خودبهخود کوچه را جارو میکند! جارو میگوید صاحبش از آنجا رفته و او را با خودش نبرده است؛ چون کهنه شده است. جارو دنبال صاحبی میگردد و... .
حسنی و بقبقو
معرفی کتاب
«حسنی» باز هم مثل همیشه خواب بود که باباجان، او را از خواب بیدار کرد و گفت که برود و از شیرینیفروشی آبنبات زعفرانی بخرد؛ چون آن شب مهمان داشتند. حسنی دلش نمیخواست از جایش بلند شود؛ اما چارهای نبود. حسنی با عجله بیرون رفت و موهایش را شانه نکرد. در راه شیرینیفروشی صدایی شنید؛ صدای بچه کبوتری که فکر میکرد حسنی پدرش است! حسنی اول فکر کرد خواب میبیند و بعد سعی کرد به کبوتر بفهماند که پدرش نیست؛ اما کبوتر به شانه حسنی چسبیده بود و مرتب بقبقو میکرد.
حسنی و برنجک
معرفی کتاب
باباجان «حسنی» را از خواب بیدار کرد تا برود و به مرغ و خروسها دانه بدهد. خانمجان هم مقداری برنج به او داد و گفت آن را هم برایشان بریزد. حسنی دانهها را به مرغ و خروسها داد؛ اما وقتی میخواست برنجها را روی زمین بریزد، صدایی شنید! صدای یکی از دانههای برنج بود که کنار کاسه از ترس میلرزید! دانه برنج خودش را برنجک معرفی کرد و از حسنی خواست تا او را نجات دهد. در عوض او هم سه آرزوی حسنی را برآورده میکند. حسنی دانه برنج را از روستا بیرون برد و... .