Skip to main content

گربه ایرانی در چکمه ایتالیایی

معرفی کتاب
موش‌خرمای مکزیکی برای صاف کردن برج کج پیزا به ایتالیا سفر می‌کند و به گربه سفید ایرانی برخورد می‏‌کند. گربه با او همراه می‏‌شود تا کمکش کند. آن‌ها به شهر پیزا می‌‏روند و کنار برج با پرنده آبی ایتالیایی آشنا می‏‌شوند. موش خرما مشغول کندن زمین می‏‌شود و... . نویسنده در این داستان، علاوه‌بر طرح مفاهیمی انسانی مانند دوستی، پذیرش تفاوت‌‌ها و احترام به آن‌ها کوشیده تا کودکان را با فرهنگ‎های مختلف و نمادهای آن آشنا کند.

آخ جون دیگه فهمیدم!

معرفی کتاب
پسر کوچولو آرزو دارد که پدرش برایش دوچرخه بخرد. او آرزویش را به خدا می‎گوید و به خدا قول می‎دهد که اگر آرزویش برآورده شود، اسباب‌بازی‎هایش را به بچه‎ها بدهد. پدر برای او دوچرخه می‎خرد. یک دوچرخه خوشگل. اما پسرک به قولش عمل نمی‎کند. پسرکوچولو هرروز از خدا چیزهایی می‎خواهد و به خدا قول‌هایی می‌دهد؛ اما هربار به آن‌ها عمل نمی‎کند تا اینکه شبی پدر برایش قصه‌ای می‏خواند!

جزیره پرچم‌ها

معرفی کتاب
آدم‌های زیادی از کشورهای مختلف سوار قایق بزرگ تفریحی بودند و می‏‌خواستند جزایر شگفت‎انگیز اندونزی را ببینند. همه‌چیز خوب بود تا اینکه ناگهان قایق تکان شدیدی خورد و نزدیک جزیره‌ای ایستاد! قایق سوراخ شده بود! همه با سرعت از قایق پیاده شدند. بیسیم از کار افتاده بود و موبایل‌ها آنتن نداشت. همه نگران بودند و همه با هم حرف می‏‌زدند. هیچ‌کس نمی‌دانست آن‌ها در کدام جزیره هستند! اما بچه‌ها راه‌حل خوبی دادند... .

بزرگ قد یک دکمه

معرفی کتاب
دکمه پلاستیکی سیاه از لباس پسرکی کَنده می‎شود و روی زمین می‌افتد. هیچ‌کس متوجه او نمی‌شود و دکمه غصه می‌خورد. دکمه هرروز ماجرایی را پشت سر می‌گذارد. او آرزو می‌کند کاش دکمه لباس پادشاه بود تا در قصر به راحتی زندگی کند؛ اما او فقط یک دکمه است! روزی خیاطی او را پیدا می‎کند و... . هردکمه‌ای به کاری می‎آید؛ ولی او فقط یک دکمه پلاستیکی است تا اینکه روزی خیاط او را به پسرکی می‎دهد و پسرک دکمه را در جیبش می‎گذارد. دکمه فکر می‌‏کند برای همیشه زندانی شده است؛ اما حقیقت چیز دیگری است.

دماغ مترسک

معرفی کتاب
مترسکِ تنهایِ تو باغچه، حرف‎های کبوترها را درباره دروغ پینوکیو و دراز شدن دماغش شنید و با خودش فکر کرد که اگر هم دروغ بگوید، هیچ‌وقت دماغش دراز نمی‌شود؛ چون یک مترسک است. او گفت: «من مهربان‏ترین مترسک دنیا هستم!». ناگهان اتفاق عجیبی افتاد و... . مترسک دوباره با حرف‌های کبوترها، متوجه شد که اگر دروغش را پس بگیرد، دماغش کوتاه می‎شود. بنابراین... .

چهارشنبه

معرفی کتاب
امروز چهارشنبه است و «یان» و «هنری» خیلی خسته هستند. آن‌ها چشم‌هایشان را می‌‏بندند تا بخوابند؛ اما ناگهان یان با صدای «بروم‌برام‌بروم»، از خواب بیدار می‏‌شود. این دیگر چه صدایی است؟ او هنری را بیدار می‌کند. یان می‏‌گوید حتماً صدای لوله بخاری پاک‎کن است. او تمام هفته مشغول کار بوده است و حالا لباس‌هایش را داخل ماشین لباسشویی انداخته است. آن‌ها تصمیم می‏‌گیرند صدا را دنبال کنند و... .

شنبه

معرفی کتاب
روز شنبه برادران موش دُم‌عصایی خیلی خسته شده‏‌اند. «یان» و «هنری» می‎خواهند زودتر بخوابند. آن‎ها چشم‌هایشان را می‏‌بندند؛ ولی ناگهان یان با صدای «قچ‌قیژ» از خواب می‌‏پرد. او هنری را بیدار می‏‌کند و می‏‌گوید این باید صدای خرچنگ دریایی باشد، حتماً با دست‌های بزرگش که شبیه قیچی است، در حال کوتاه کردن موهای یک سگ پشمالوست! هنری خیلی دلش می‏‌خواهد این صحنه را ببیند. بنابراین، هر دو راه می‌‏افتند و... .

این فیل وجود ندارد

معرفی کتاب
قهرمان داستان به تازگی همسایه جدیدی پیدا کرده که اسمش «زولا» است. او دلش می‎خواهد با زولا دوست شود؛ اما فکر می‏‌کند زولا یک فیل بزرگ دارد و تمام وقت با او بازی می‌‏کند؛ چون صدای آب را می‌شنود و می‌داند که فیل‌ها عاشق آب‌بازی هستند. او صدای گروم‌گروم را می‌شنود و می‌داند که زولا با فیلش قایم‌باشک بازی می‌کند. او صدای تق و توق چکش را می‌شنود و می‌داند که زولا و فیلش در حال ساخت قلعه هستند؛ اما... .

سلطان جنگل: موش!

معرفی کتاب
در صحرایی خشک و بی‌آب و علف که شن‌هایش مثل طلا می‎درخشید، زیر صخره بزرگی، موش کوچولویی زندگی می‏‌کرد. موش آنقدر ریزه‌میزه بود که هیچ‎کس او را نمی‎دید و همیشه زیر دست و پای دیگران له می‎شد؛ اما آقای شیر بالای صخره زندگی می‏‌کرد و با نعره‎هایی که می‏‌کشید، قدرت و اهمیت خودش را به همه ثابت می‏‌کرد. موش کوچولو خیلی دلش می‏‌خواست مثل شیر باشد؛ اما نمی‎دانست چه کند تا اینکه فکری به ذهنش رسید و... .

بیا مهربانی بکاریم

معرفی کتاب
آیا می‎شود مهربانی را کاشت؟ دختر کوچولویی این کار را کرد و به دانه‎اش آب، گرمای خورشید و محبت داد و هرروز این کارها را تکرار کرد؛ اما مدت‎ها گذشت و خبری از سبز شدن مهربانی نبود و داشت دیر می‎شد. دختر کوچولو نگران و ناراحت بود تا اینکه روزی جوانه سر از خاک درآورد و... . دختر کوچولو تصمیم گرفت آن را با همه تقسیم کند و... .