Skip to main content

آنانسی افسانه‌ای از مردم آشانتی

معرفی کتاب
«آنانسیِ» عنکبوت یکی از بزرگ‎ترین قهرمانان فولکوریک جهان است. او موجودی بامزه و ناقلا و حقه‌بازی عاقل و دوست‎داشتنی است که بر دشمنان قوی‌تر از خودش پیروز می‌شود. در این افسانه، آنانسی به سفر خطرناکی می‎رود و در طول سفر، ماهی و شاهین تهدیدش می‎کنند؛ اما او به کمک شش پسرش جان سالم به در می‏برد.

نوه‌های ننه‌رعنا

معرفی کتاب
کتاب حاضر حاوی سه داستان درباره «ننه‎رعنا» و نوه‎های دوقلویش، «مهناز» و «مریم»، است. مهناز و مریم آن‌قدر شبیه هستند که مادربزرگ همیشه آن‎ها را اشتباه می‏‌گیرد. نزدیک عید است و مادربزرگ می‌‏خواهد خانه‎تکانی کند. بچه‌‏ها فکر می‏‌کنند خانه‎تکانی یعنی تکاندن خانه و فکر می‏‌کنند که مادربزرگ هرگز نمی‌‏تواند این کار را بکند! اما وقتی معنی آن را می‎فهمند، هرروز به مادربزرگ سر می‌‏زنند و به او کمک می‏‌کنند. ننه‎رعنا راهکاری دارد تا دیگر نوه‌هایش را اشتباه نگیرد. او... .

گربه ستاره را خورد

معرفی کتاب
کتاب حاضر حاوی پنج داستان کوتاه است. «خانم بزرگ»، «دست‎های پدر» و «گربه ستاره را خورد»، نام برخی از این داستان‎هاست. داستان آخر درباره دخترکوچولویی است که بچه گنجشکی را در باغچه حیاطشان پیدا می‏‌کند. او تصمیم می‌‏گیرد پرنده کوچک را نگه دارد و از آن مراقبت کند. او نام گنجشک را ستاره می‌‏گذارد؛ اما روزی گربه سیاه، گنجشک را می‏‌خورد! دخترک خیلی غمگین است و مرتب گریه می‏‌کند. او نمی‌‏تواند ستاره را فراموش کند تا اینکه... .

همه‌جا ستاره بود

معرفی کتاب
ستاره خیلی کوچولو از آسمان خیلی بزرگ زمین را نگاه کرد و با خودش گفت زمین پر از ستاره است و بهتر است به زمین بروم. او بر بال کبوتری سفید نشست و به زمین آمد و به الماس درخشانی رسید. الماس گفت من از این ستاره درخشان‌ترم و ستاره کوچولو غمگین شد. او دوباره سوار کبوتر شد و رفت تا به گلی رسید. گل گفت من از این ستاره زیباترم و ستاره کوچولو باز هم غمگین شد. سرانجام ستاره به آسمان برگشت. از زمین، الماس ستاره کوچولو را دید و گفت... .

دریاچه آبی‌رنگ

معرفی کتاب
قورباغه زبر و زرنگ کنار دریاچه آبی زندگی می‌‏کند. روزی قورباغه می‌‏بیند که دریاچه خشک شده است! دریاچه می‎گوید رود بزرگ هرروز برایش آب می‎آورد؛ اما چندروز است که نیامده است! قورباغه سراغ رود بزرگ می‎رود و متوجه می‎شود که چندروز است باران نباریده و رود خشک و بی‌آب است. قورباغه به سختی نزد ابر سفید می‎رود و از او می‌‏خواهد که روی رود بزرگ ببارد... .

دو فسقلی

معرفی کتاب
«مهتا» سیب خوش‌رنگ و بویی از مادرش گرفت و به آن گاز زد و چقدر هم خوشمزه بود؛ اما ناگهان وسط سیب، سوراخی دید که از آن کرم کوچولویی بیرون آمد! کرم کوچولوعصبانی بود و فریاد می‌کشید که چرا مهتا خانه‎اش را خراب کرده است! اما مهتا صدای او را نمی‎شنید. دخترک مادرش را صدا کرد و کرم را نشانش داد و کرم همچنان داد و فریاد می‌‏کرد؛ اما هیچ‎کدام صدایش را نمی‎شنیدند! مادر با کارد، کرم کوچولو را با خانه‎اش از سیب جدا کرد و انداخت تو باغچه! کرم کوچولو درحالی‌که فریاد می‎زد، صدایی شنید... .

مرغ افتاد و مرد خروس غصه خورد

معرفی کتاب
خانم‌مرغه و آقا‌خروسه حسابی گرسنه بودند که صاحبِ خانه سفره‌اش را برای آن‌ها تکاند. خانم‌مرغه تند‌تند شروع کرد به خوردن که ناگهان تکه نان خشکی در گلویش گیر کرد و راه نفسش را بست و باعث شد که خانم مرغ روی زمین بیفتد! آقای خروس از غصه خاک بر سر و تاجش ریخت. آقا‌کلاغه که روی درخت حیاط لانه داشت، از غم آقا‌خروسه، پرهایش را کَند! برگ‌های درخت از غصه کلاغ ریخت و جوی آب...؛ اما وقتی صاحبِ خانه از ماجرا باخبر شد، با عجله آمد و... .

سفر به سرزمین آفتاب

معرفی کتاب
در بهار که همه‌جا غرق گل و سبزه است، جوبیار به فکر رفتن به سرزمین آفتاب است تا پیام کوه بزرگ را به آن سرزمین برساند. نشانی‎اش را هم کوه بزرگ به او می‌‏دهد. آفتا‌ب‌پرست با جویبار همراه می‎شود. هرکس جویبار را می‎بیند، فکر می‌‏کند او می‏‌رود تا به دریا برسد؛ اما این‌طور نیست. جویبار در میانه راه، پیام کوه بزرگ را فراموش و راهش را گم می‌‏کند؛ اما باد به کمکش می‎آید و او را به سرزمین آفتاب می‌رساند، سرزمینی پر از بوته‌های خار! جایی که با سرما و تاریکی هوا، یخ می‎زد و با تابش آفتاب، بخار می‎شود! چه بر سر جویبار می‎آید و پیام کوه بزرگ چیست؟

شاید فردا نباشه

معرفی کتاب
این داستان درباره پسری است که هیچ‌وقت تکالیفش را درست انجام نمی‎دهد، درس‌هایش را نمی‎خواند و همیشه دیر به مدرسه می‎رسد. پسرک هرروز صبح قبل از رفتن به مدرسه، با عجله مشق‌هایش را می‌‏نویسد که البته بیشترش جریمه است! روزی وقتی مثل همیشه دیر به مدرسه می‎رسد، آقای ناظم او را وادار می‎کند کاغذهای کنار حیاط را جمع کند و در کلاس نیز مثل همیشه کنار کلاس، روی یک پا می‎ایستد! وقتی پسر به خانه بازمی‎گردد، در اتاق، روی زمین، به خواب می‌‏رود و خواب عجیبی می‌‏بیند.

دزد و پلیس، خانه جی‌جی‌باجی‌ها

معرفی کتاب
قالیچه «عمه‌باجی» با قالی‎های دیگر فرق داشت. آن را مادربزرگ عمه‌باجی برایش بافته بود. عمه‎باجی هم به اندازه جانش این قالی را دوست داشت. سال‌ها پیش، وقتی باباجی و ماماجی با هم عروسی کردند، عمه‌باجی این قالیچه را به آن‎ها هدیه داد. از آن به بعد، وقتی به خانه آن‌ها می‎آمد، فقط روی آن نماز می‌‏خواند و شب‎ها روی آن می‏‌خوابید. حالا قرار است عمه‌باجی تا سه روز دیگر به خانه ماماجی و باباجی بیاید؛ اما از قالیچه خبری نیست. آن‌ها همه‌جا را می‏‌گردند و... .