Skip to main content

من چرا این جوری هستم؟

معرفی کتاب
دخترکوچولو همیشه با دوست خیالی‌اش که غولی با موهای وزوزی است، حرف می‌زند؛ اما مادر از او می‌خواهد که دیگر این کار را نکند؛ چون بزرگ شده و قرار است امسال به مدرسه برود. روزی مادر او را نزد خانم‌دکتر می‌برد. دخترکوچولو خیلی می‌ترسد؛ اما این دکتر با همه دکترها فرق می‌کند! وقتی دخترک از غولش حرف می‌زند، خانم‌دکتر او را مسخره نمی‌‎کند، اخم هم نمی‌کند. او از دخترک می‌خواهد... .

من و غولم و بچه گربه‌ام

معرفی کتاب
«بی‌تا» را فرفری صدا می‌کنند؛ چون موهایش خیلی فر دارد. او یک غول هم دارد که از توی کتاب پیدایش کرده است! در این داستان، قرار است فرفری با پدرومادر و خواهر و برادرش به سفر برود و البته غولش را هم با خودش می‌برد! فقط باید فکری به حال بچه‌گربه‌اش بکند؛ چون پدرومادر اجازه نمی‌دهند او را با خودش ببرد.

باف‌بافو

معرفی کتاب
«باف‌بافو»، لولو‌کوچولوی بافنده، وقتی بادِ تند وزید، بیدار شد و از سوراخش بیرون آمد و به دشت رفت. همه می‌خواستند فرار کنند؛ اما باف‌بافو همه‌چیز را به هم بافت! پشم گوسفندها، دُم گاوها، ریش بزها و... . وقتی وارد دِه شد تا مردم به خودشان آمدند، باف‌بافو، دست‌ها را با پاها، لباس‌ها را به طناب‌ها و... بافته بود. پیرزن جلوی باف‌بافو ایستاد و فرار نکرد. او چاره‌ای پیدا کرده بود!

سفره‌ قلقلکی

معرفی کتاب
سین‌های سفره هفت‌سین می‌خواستند روی سفره، کنار هم بنشینند؛ چون زمان کمی تا تحویل سال مانده بود؛ اما تا پایشان را روی سفره می‎‌گذاشتند، او شروع می‌کرد به خندیدن؛ چون او خیلی قلقلکی بود. سین‌ها هرکاری کردند تا سفره نخندد و پیچ و تاب نخورد و آن‌ها از سفره بیرون نیفتند؛ اما نتیجه‌ای نداشت تا اینکه سنجد راه‌حلی پیدا کرد.

مورچه‌ها و عروسی بلور‌خانوم

معرفی کتاب
«بلورخانم» از وقتی خیلی کوچک بود، با مورچه‌ها دوست شده بود. با آن‌ها بازی کرده بود، دردِ دل کرده بود و وقتی دانشگاه قبول شد، برایشان شیرینی برده بود و حالا برای عروسی‌اش همه مورچه‌ها را با هم دعوت کرده بود. مورچه‌ها خیلی فکر کردند که برای بلور چه هدیه‌ای ببرند تا بالاخره تصمیم گرفتند یک برگ زرد را که مثل طلا می‌درخشید برای او ببرند. مورچه‌ها رسیدند پشت در و منتظر شدند تا یک نفر در را باز کند؛ اما تا کی باید صبر می‌کردند؟ اگر کسی در را باز نمی‌کرد، چطور باید وارد می‌شدند؟

داستان پسر، بز و پادشاه

معرفی کتاب
پادشاه زورگو شنیده بود که شربت طلا عمر را ده برابر می‌کند. برای همین دستور داد برایش طلا بیاورند؛ اما مردم فقیرتر از آن بودند که طلا داشته باشند. پادشاه به مردم سه روز مهلت داد و گفت که اگر طلا نیاورند، آب را به روی شهر می‌بندد. مردم در خانه‌هایشان پنهان شده و ناامید بودند تا اینکه پسرکی با بزغاله‌ای در بغل، به قصر رفت و گفت طلا آورده است! اما از کجا و چگونه؟

ایستگاه درختی

معرفی کتاب
شهر ایستگاهی داشت پُر از درخت، درختانی پُر از شاخه و شاخه‌هایی پر از کلاغ. روزی شهرداری یکی از درخت‌ها را قطع کرد و به جای آن تابلو نصب کرد. روز بعد، شرکت آب درخت دیگری را بُرید و... .ایستگاه که خیلی عصبانی شده بود، با بقیه درخت‌ها و کلاغ‌ها قهر کردند و از آنجا رفتند؛ اما ایستگاه کجا می‌توانست برود؟

ننه دودو و گوساله افندو

معرفی کتاب
داستان این کتاب درباره زنی به نام «ننه دودو» است که گوساله‌ای به نام «افندو» دارد. او هرروز گوساله‌اش را بر پشتش می‌گذارد و به کوه می‌برد تا علف بخورد و روزی به او شیر بدهد. افرادی که در این مسیر، ننه دودو را می‌بینند، به او می‌خندند که تا آن زمان که این گوساله بتواند شیر بدهد، روزگار درازی مانده است؛ اما ننه دودو بدون توجه به آن‌ها هرروز این کار را انجام می‌دهد تا اینکه... .

عمو‌زنجیر‌باف

معرفی کتاب
خورشید‌خانم به مهمانی دعوت شده بود و دلش می‌خواست یک زنجیر داشته باشد. او از خانم‌بزی خواست تا زنجیرش را به او قرض بدهد. بزی قبول کرد؛ اما زنجیرش اندازه خورشیدخانم نبود. خورشیدخانم از گاو خواست تا زنجیرش را به او بدهد؛ اما زنجیر او هم برای خورشید کوتاه بود. گاو، خورشیدخانم را نزد عموزنجیرباف فرستاد و گفت او حتماً برایت یک زنجیر درست و حسابی می‌بافد. خورشید به خانه عموزنجیرباف رفت و... .

خرسی تنبلک

معرفی کتاب
خرسیِ تنبل تو آفتاب دراز کشیده بود و عرق می‌ریخت؛ اما از جایش تکان نمی‌خورد. خرسی گرسنه بود؛ اما از جایش تکان نمی‌خورد. ناگهان چوبِ طلا روی شکمش افتاد. چوبِ طلا می‌توانست جادو کند. او از خرسی خواست تا آرزو کند. خرسی از او یک درخت عسل خواست و درخت عسل ظاهر شد؛ اما درخت بلند بود و دست خرسی به عسل نمی‌رسید. خرسی یک آسانسور خواست و آسانسور ظاهر شد؛ اما حالا تا آسانسور دَه قدم راه بود!