بیا، بیا ... بیا پیش من! و قصهای دیگر
معرفی کتاب
این کتاب دو داستان دارد. داستان اول درباره گربه کوچکی است که مرتب «میومیو» میکند. اهالی محل، هرکاری از دستشان برمیآید، برای او انجام میدهند؛ اما صدای گربه قطع نمیشود تا اینکه... . داستان بعدی از لاکپشتی میگوید که هنوز سر از تخم درنیاورده است؛ اما صداهای مختلفی را میشنود. صدای «شِرشِر»، صدای «خِشخِش»، صدای... . لاکپشت با تمام توان تلاش میکند و از تخم بیرون میآید و آن موقع است که میفهمد هرکدام از آن صداها از کجا میآید.
کرگدن کله کدو
معرفی کتاب
در یک جنگل سرسبز گرگدنی بود که فکر میکرد خیلی قوی است. او فکر میکرد چون زورش زیاد است باید به همه دستور بدهد. اگر کسی به حرفش گوش نمیداد با شاخ محکم و نوکتیزش به او حمله میکرد. جانوران جنگل از دست کرگدن خیلی عصبانی بودند ولی زورشان به او نمیرسید. تا اینکه یک روز که کرگدن داشت گوزنی را دنبال میکرد سُر خورد و با کله افتاد توی یک مردابی که پر از لجن بود...
خانم گرازه
معرفی کتاب
در یک جنگل قشنگ، گرازی زندگی میکرد که به تازگی بچهدار شده بود. یک روز خانم گرازه بچههایش را صدا کرد و همگی، در یک صف، به طرف مردابی که دور و برش پر از گل و گیاه بود، رفتند. آنها میخواستند همراه باباگرازه و مهمانهایش در آنجا جشن بگیرند. بچهها خوشحال بودند و ورجه وورجه میکردند که یک مرتبه خانم گرازه دید یک ببر خطخطی به سمت آنها میآید...
خدایا ... خدایا! 3
معرفی کتاب
کتاب جلد سوم از مجموعه سهجلدی است. کودک مستقیم با خدا حرف میزند و راز و نیاز میکند. مسائل مطرح شده در این گفتوگوها، برای خردسالان مهم است؛ مسائلی که در ذهن دارد یا در آینده با آنها مواجه خواهد شد. کودک متوجه میشود خدایی دارد که میشنود، میبیند، آگاه است و او را میفهمد. پس میتواند با او سخن بگوید و هرچیزی را از او درخواست کند.
سفری به درون
معرفی کتاب
کتاب حاضر به اهمیت آشنایی کودکان با"بدن انسان" در قالب شعر اشاره دارد. کودکان در مهدهای کودک به وسیله این شعرهای ساده با شکل و مفهوم صورت، قلب، ریه، کبد، روده و...آشنا می شوند.از دیگر ویژگیهای این کتاب تصویرسازیهای رنگی آن است که در جذب مخاطب می کوشد. هر قطعه شعر از نحوه کار تا طرز مراقبت از اعضای بدن را توضیح می دهد و در پایان، تصویر یک پزشک است که توصیه هایی در این زمینه ارائه میدهد.
ستارهباز
معرفی کتاب
روباه کوچولو عاشق ستارهها بود و هرشب آنقدر ستارهها را نگاه میکرد تا خوابش میبرد. شبی تصمیم گرفت، بالای بلندترین تپه دشت برود تا شاید بتواند یک ستاره بگیرد؛ اما هیچ تپهای آنقدر بلند نبود تا او دستش به ستارهها برسد. او به راهش ادامه داد تا اینکه از روی بلندترین تپه منظره عجیبی دید... .