Skip to main content

هزار نفر، هزار بار!

معرفی کتاب
«سینا» به مادرش قول ‌داد که از این به بعد گل‌ها را آب دهد تا زحمت او کمتر شود. چند روز اول او به موقع همه گل‌ها را آب داد و هر روز علاقه‌اش به آب دادن گل‌ها بیشتر شد. او تصمیم گرفت به عمو «جمال» که گل‌های پارک محله‌شان را آب می‌داد، هم کمک کند و البته این کار را به خوبی انجام داد؛ اما کم‌کم چیزهای دیگری جایگزین این علاقه شد و... . راستی گل‌ها و درختانی که روی کوه‌ها و در دره‌ها هستند یا گل‌های زیبای علفزارها را چه کسی آب می‌دهد؟

رضا و جعبه‌ مدادرنگی

معرفی کتاب
این داستان، گستره دید کودکان را افزایش داده و به آنان می‌آموزد تا نگاهی دقیق‌تر و ظریف‌تر به دنیای اطراف خود داشته باشند. یکی از مشکلات کودکان هنگام نقاشی کشیدن، نیافتن موضوع جدید و جذاب برای کشیدن است. نویسنده در این کتاب با طرحی خلاقانه، سعی بر حل این مشکل داشته است. وقتی کودکان بیاموزند که به تعداد همه لحظات زندگی موضوع برای نقاشی کشیدن وجود دارد، در یافتن موضوع سردرگم نشده و می‌توانند تمام احساسات خود را به شکل نقاشی بیان کنند. همچنین موارد تربیتی این داستان داخل گیومه «"..."» ذکر شده‌اند.

پری کوچولو

معرفی کتاب
این کتاب حاوی شش نیایش کودکانه است. کودک از اینکه پدر مهربانی دارد، خوش‌حال است و خدا را شکر می‌کند. کودک از بازی با گنجشک‌ها لذت می‌برد و خدا را سپاس می‌گوید که آن‌ها را آفریده است. کودک از اینکه مادربزرگ دوستش دارد، از اینکه مادر برایش عروسکی تازه می‌خرد، از صدای باران که همچون لالایی او را به خواب می‌برد و... از خدای بزرگ تشکر می‌کند.

برای دوستم

معرفی کتاب
این کتاب حاوی نیایش‌هایی کودکانه است که درباره موضوع‌هایی مانند صلح، دعوا کردن، فصل بهار، ترس و بیماری است. در بخش «برای دوستم»، کودک دوستش را رنجانده است. او از خدا می‌خواهد تا بتواند دلِ دوستش را به دست آورد. در بخش صلح، کودک از خدا می‌خواهد آدم‌ها بتوانند با هم حرف بزنند و هیچ جنگی درنگیرد.

دلم یک جور است

معرفی کتاب
این کتاب دربردارنده نیایش‌های کودکانه است، درباره موضوع‌هایی مانند خشم، غیبت، قضاوت و امیدواری. کودک از خدا می‌خواهد که هیچ‌گاه با مادروپدرش بلند صحبت نکرده و آن‌ها را ناراحت نکند. کودک از خدا می‌خواهد که کمکش کند تا درباره دیگران قضاوت نکند. کودک از خدا می‌خواهد تا غم وغصه را از او دور کند و هرگز امید را از او نگیرد.

خدایا خوش‌حالم

معرفی کتاب
کتاب حاضر حاوی نیایش‌های کودکی است که درباره خوش‌حالیش از موضوع‌های مختلف با خدا صحبت کرده و او را شکر می‌کند. کودک از اینکه با خرده بیسکویت‌هایش مورچه‌ها را سیر کرده، خوش‌حال است. او از اینکه خورشید می‌تابد و لباس‌هایی را که مادر شسته است، خشک می‌کند، از اینکه با مترسک مزرعه پدربزرگ بازی کرده و مترسک به او لبخند زده است، از اینکه مردم فیل عروسکی‌اش را دوست دارند و با او مهربان هستند، خوش‌حال است و خدا را سپاس می‌گوید.

شاخی و بی‌شاخ

معرفی کتاب
یک روز شاخی، گوزن شاخدار که تنها بود به گوزن بی‌شاخی رسید. گوزن بی‌شاخ گفت: «چه شاخ‌های بزرگی داری. اگر شیر شاخ‌هایت را ببیند فوری فرار می‌کند.» شاخی خوشحال شد و آن‌ها با هم دوست شدند. کم کم هوا سرد شد و آن‌ها برای پیدا کردن غذا به جنگل رفتند. یک روز که آن‌ها لابه‌لای درخت‌های ریز و درشت می‌گشتند، یک مرتبه شیر سلطان جنگل را دیدند. آن‌ها خیلی ترسیدند و هر کدام به سویی دویدند. اما شاخ‌های بزرگ شاخی لای درخت‌ها گیر کرد. بی‌شاخ فکری کرد و...

پولپولک و قورقورک

معرفی کتاب
در یک مرداب کوچک، ماهی‌ها و قورباغه‌ها با بچه‌هایشان زندگی می‌کردند.آب مرداب در حال خشک شدن بود. ماهی‌ها نگران بودند. اما قورباغه‌ها که دوزیست بودند مشکلی نداشتندبه همین خاطر ننه قورقورک به نوه‌هایش که در حال بازی بودند گفت: «تا می‌تونین بازی کنید که وقتی دست و پا در آوردید، باهم می‌رویم به یه رودخونه‌ی دیگه.» ماهی پولپولک با شنیدن حرف‌های ننه قوقورک گفت: « دوستی ما این‌طوری بود؟ ما که نمی‌تونیم بریم باید بمونیم و بمیریم؟ » ننه قورقورک از حرف خودش شرمنده شد و فکری کرد...

هاپولی هاپول

معرفی کتاب
هاپولی سگ اخمویی که هر وقت چنگولی گربه گل‌باقالی را می‌دید، هاپ هاپ می‌کرد و می‌گفت: «دزد اومده.» چنگولی هم فرار می‌کرد. تا این‌که یک روز چنگولی از هاپولی پرسید: «مگر تو چه داری که من بدزدم؟ » هاپولی گفت: «مبادا به استخوان من دست بزنی.» در این گیرو دار موش کوچولو از سوراخ خانه‌اش سر وصدای آن‌ها را شنید و نقشه‌ای کشید. از لانه‌اش سوراخی به خانه‌ی هاپولی کند و استخوان او را دزدید تا هاپولی فکر کند دزدی کار چنگولی است...

دو طوطی سخنگو

معرفی کتاب
یک روز دو طوطی که با هم دوست بودند، روی درختی نشستند و شروع کردند به حرف زدن. پیرمرد باغبان که تنها بود و هیچ‌
کس را نداشت از شنیدن حرف‌های طوطی‌ها خیلی خوش‌حال شد و گفت: «کاش منم داشتم دوستی سخنگو» یکی از طوطی‌ها حرف باغبان را تکرار کرد. پیرمرد از حرف طوطی آن‌قدر خندید تا صدای خنده‌اش به همسایه‌شکارچی‌اش رسید. شکارچی از دیوار باغ سرک کشید و گفت...